.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Monday, May 30, 2005

عنصر انتخاب ـ برداشت چهارم

از دید من آدمی باید به این شناخت و اعتماد و رشد برسد که بتواند قدم به قدم زندگیش را خودش انتخاب کند و با گزینش و سنجش و علم وآگاهی قدم به جلو بگذارد . یعنی اینکه دقیقا بداند که الان کجا ایستاده؟ و چه مراحلی را طی کرده که به اینجا رسیده ؟ و قدم بعدیش چی هست ؟ که این آگاهی دقیق از موقعیت ، در وهله اول نیاز به هدفمند بودن این حرکت دارد ؛ یعنی اینکه از این حرکت وتکاپو چه انتظاری دارد و فصد دارد که به کجا برسد و چه چیزی را دنبال می کند؟ همه مراحل و راههایی را که باید برود و یا اینکه او را به سوی هدفش رهنمون باشند ، خبر داشته باشد و با علم به این مسئله به جلو پیش برود
و در وهله دوم باید به این مسئله شناخت احساس نیاز درونی کند . یعنی اینکه دقیقا این مسئله خود آگاهی به هدف و شناسائی راه و مسیر برایش دغدغه ای مهم و اساسی باشد . چرا که حتی اگر بداند که چه هدفی دارد ، اما نسبت به راههای رسیدن به آن هدف ومقصد جهل داشته باشد ؛ عملا کاری را از پیش نخواهد برد و غیر از در جا زدن و یأس و نومیدی از رسیدن به آن هدف و دلسرد شدن چیز ثانویه ای نصیب خود نخواهد کرد

** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **

به نظر من انسان در هر حال و وضعیت و موقعیتی که هست می تواند انتخاب کند و تحت هیچ شرایطی این مسئله از گردنش ساقط نمی شود . بدین معنی که در هر شرایطی که دارد به سر می برد با توجه به همان شرایط و موقعیت نیز قدرت انتخاب دارد ؛ اما مسئله مهم داشتن آگاهی و ایمان نسبت به آن انتخاب است . یعنی اینکه بدانیم چرا داریم این کار را انجام میدهیم و چرا این انتخاب را کردیم و بتوانیم اگر کسی از ما پرسید ، حداقل جواب ممکن که واقعی و موقن است را به او بدهیم و از همه مهمتر اینکه در آینده از شر سرزنش درون خودمان در امان باشیم ؛ که سرزنش یا تحسین دیگران از بیرون به حال نه نفعی دارد و نه تنها کمکی به ما نخواهد کرد ...بلکه ممکن است باری بر بار ندانم کاری قبلیمان بیفزاید

** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
نه از انتخاب اشباه خود ،می بایست از زندگی نا امید شد و نه از انتخاب درستی که انجام دادیم باید به خویش بالید و غره شد... چرا که پذیرش اولی شهامت و جرأت طلبد و ادامه دومی شناخت و مسئولیت پذیری خواهد
...ادامه دارد

Sunday, May 29, 2005

انتخاب دیوانگی

مرا به صبوری دعوت مکن
مرا ...دلخوش یه چراغ سبز فردا مکن
چراغ سبز تو را هم دیدم
قرمزترین سبز دنیا
و این بار ، مبهوت دنیا
بر سر چهار راه زندگیم
به یکباره دیوانگی را می گزینم
می زنم ... به دل دنیا
و تو را ... می ربایم
می برم ... آن بالا دستها
که حرفی ...نه ...هیچ حرفی
از چراغ قرمز وسبز نباشد

Saturday, May 28, 2005

عنصر انتخاب ـ برداشت سوم

به نظر من انسان باید بتواند در همه زمینه ها حرف خودش را بزند و از دیگران تقلید نکند و ‏خودش با علم و درایت محدود خودش دست به انتخاب بزند... یعنی اینکه با توجه به همان ‏شرایط فعلی که در آن قرار دارد ، انتخاب خودش را انجام بده و به آن انتخاب اولیه خود احترام ‏بگذارد البته بدون تعصب بیجا ؛ که این خود بر دو حالت است .‏
اول اینکه اگر بعدها واقعا و از طریق عقل و منطق به این نتیجه رسیدیم که انتخابمان البته با ‏توجه به شرایط وموقعیت همان برهه زمانی که داشتیم اشتباه بوده در وهله اول باید دست به ‏جرح و تعدیل آن پرداخت که اگر بعد ار آن نشد ، شجاعت پذیرفتن اشتباهمان را داشته باشیم و ‏دیگر بر عمل اشتباه هیچ اصراری نورزیم ؛ که خود این پذیرش و نحوه تقابل با آن هم بسته به ‏شخصیت انسانها متفاوت است .‏
دوم اینکه اگر شرایطمان عوض شد ، نباید انتخابمان هم عوض شود که در موارد گوناگون قضیه ‏فرق می کتد و قابل تعمیم نیست... مثلا در بحث ازدواج ... با توجه به یک سری شناختها و ‏دلایلی دست به این انتخاب زدیم که اگر کلا انتخابمان اشتباه است ...هیچی در مرحله قبلی می ‏گنجد... ولی اگر از شرایط آن موقع رها شدیم ... یا احساساتمان بنا به هر دلیلی عوض شده ... نباید ‏بی خیال شد و به همه چیز پشت پا زد ... با این توجیه که مثلا انتخابمان اشتباه بوده ... اینجا ‏کذب محض است چرا که معیارهای ما عوض شده ... متزلزل بودن روح خود را نمی بینیم و ‏عیب را در چیز دیگری می جوئیم... خودمان را گول می زنیم ... ‏
واقعا عمق فاجعه این جاست که به همه بد بینیم الا خودمان...از همه ایراد می گیریم و همه را می بریم زیر ذره بین بد دلی و شک ؛ الا رفتارهای خودمان را!ا
خیلی ها هنوز نمی دانند که چگونه ‏باید انتخاب کنند ؟ یا اگر جائی در انتخاب اشتباه کردند ، باید چه کار کنند و چگونه رفتار کنند؟
...ادامه دارد

Thursday, May 26, 2005

عنصر انتخاب ـ برداشت دوم

در ادامه بحث گذشته باید این نکات را افزود که بسیاری از انسانها اصلا فی البداهه برای خود هیچ حق انتخابی قائل نیستند و مصداق واقعی " هر چه پیش آید ، خوش آید " هستند ...اینها در همه زمینه ها هیچ تحرک و عکس العملی از خود نشان نمی دهند ... مثلا در انتخاب همسر ، مادر و خواهر وپدرو که و که پسندد خوب است یا بالاخره بهانه قسمت و خواست خدا و... را دخیل بلا منازع می دانند ... این مثال بسیار ساده و کوچکی است که این آدمیان را برای من غیر قابل فهم می کند . آدمهائی که از سر تا پای آنها عجز و لابه تراوش می کنند و هیچگاه در طول عمرشان نه می توانند خودشان را محظوظ کنند و نه حظی نصیب دیگران کنند...ا
در زمره این افراد باید برخی از زنان و دخترکان بخت بر گشته ای را برشمرد که تا قبل از ازدواج پدر و برادر بزرگتربرای آنان تعیین تکلیف می کنند و هر آنچه که آنان صلاح بدانند باید اینان رفتار کنند و بعد از ازدواج هم طبق اوامر همسر ـ همسری که خود در انتخاب آن هیچ نقشی نداشتند ـ رفتار کنند ... ودر هیچ جای زندگیشان هم خودشان نیستند ...واقعا اینها از زندگیشان چه لذتی می توانند ببرند غیر از این که قابل ترحم وافسرده و همیشه شاکی و نگران باشند... این گونه آدمیان در اطراف ما کم نیستند ...ا
وقتی هم که برایشان از انتخاب و عصیان و خود بودن صحبت کنی ، گویی که داری سخن کفر گویی ؛ هزار بار اینور و آنور را نگاه می کنند که مبادا کسی آنها را با تو ببیند و یا حرفهایتان را بشنود و به همسرش بگویند که او امروز چی شنیده و چی دیده !!! باور کنید که عین حقیقت است ، زنانی که حتی جهل و نادانی و ضعف مطلق خود را به عنوان یکی از صفات حسنه خود بر می شمرند و عنوان می کنند که هر چقدر که زن ضعیفتر باشد و فاقد قدرت تصمیم گیری باشد ، مرد او را بیشتر دوست خواهد داشت ... چرا که مردان ـ زن قوی ـ نمی خواهند وهزاران دلیل یاوه ای که تنها مرهمی بر زخم خودشان می تواند باشد و نه چیز دیگری ...ا
حالا فکرش را بکنید که همین آدم می خواهد یک نسل تربیت کند و تحویل این به اصطلاح جامعه کند؛ با همین دیدگاه وتفکر : که بالاخره مرد از زن بالاتر است وآنقدر به این ترس ولزری که از اوان کودکی همراه ـ وتو گویی که همزادشان بوده ـ عادت کردند که انگار بدون آن زندگی میسر نیست ؛هیچ گاه در طول عمر شان جرأت این را نمی یابند که خودشان باشند و با شجاعت و اطمینان و انتخاب قدم به جلو بگذارند وهیچ کاری را با عشق انجام نمی دهند و عشق و عاشقی همواره چون تابویی دست نیافتنی در گوشه ای از ذهنشان ، خاک ترسشان را می خورد و دست نخورده به خاک تعصب جاهل سپرده می شود ...
از این امر هم نباید غافل نبود که تنها سواد کم یا این گونه مسائل دخیل بوده بلکه بسیاری از مردان به اصطلاح تحصیلکرده و چه و چه واقعا خواهان این گونه زنان هستند و برایشان یک ارزش است...ا
حرف و مصداق در مورد این گونه از آدمیان بسیار است ... فعلا به همین بسنده می کنیم وآنها را با ترس و جهلشان راحت می گذاریم و به بحث خویش ادامه می دهیم
...ادامه دارد

Tuesday, May 24, 2005

به جان مادرم بحث ادامه دارد

باور کنید که بحث من هنوز تمام نشده بود البته شاید در این مورد مقصرم که نگفتم ؛ ادامه دارد... موارد وتبصره های فراوانی ـ قبل از هر کسی ـ خودم بر آن دارم... اما خب به هر حال بحثی که امیر آقا در کامنتشان داشتند نیز کاملا منطقی است وبه جا... خودم هم قصد داشتم که در آینده بحث را بیشتر باز کنم و جزئی تر اشاره کنم که شاید باز هم من مقصرم ، که به بدیهیات ذهنم هیچ گریزی نداشتم ...البته هر چند فرمایشات ایشان درست است ،اما کار مرا سخت تر کرد ؛ چرا که اکنون به جای اینکه به بحث درباره مسائلی که در ذهنم بود بپردازم ، می بایست به نکات دیگری که ایشان اشاره داشتند بپردازم ...تازه کلی هم موضوعاتی را که در ذهنم داشتم پراکنده ونا متمرکز شد که باز هم خودم مقصرم که سری اول موضعم را مشخص نکردم " تواضع تا چه حد " آقا من دیگر بیشتر از این مسئو لیت قبول نمی کنم و سر فرصت که ذهنم متمرکزتر شد به مو شکافی مسئله می پردازم ...ا
البته نه در مقام دفاع ؛ بلکه من باب تبیین ابهامات و رفع نواقص پیش آمده درانتقال مطلب ! ا

فعلا نه وقت ما را یاری می دهد و نه ذهن افسار گسیخته و نه...بگذریم...منتظر ادامه بحث باشید...ولی حتما کامنت امیر آقا را در ذیل مطلب قبلی بخوانید...من بر خواهم گشت

به جان مادرم بحث ادامه دارد...زود قضاوت نکنید


Sunday, May 22, 2005

عنصر انتخاب ـ برداشت اول

انتخاب ، داشتن یا نداشتن حق انتخاب ، نحوه تعامل و برخورد با این حق انتخاب و چگونگی انتخاب صحیح از آن موارد پر درد سر و پیچیده و غلط برانداز است

اکثر ما فکر می کنیم که فقط در مورد مسائل بزرگ و پیچیده زندگی ، انتخاب معنا می یابد... مثل انتخاب شغل ، همسر ، محل زندگی واز این قبیل مسائل فلسفی و پیچیده !و در دیگر مسائل ساده و پیش پا افتاده و روزمره دیگر انتخاب معنا ندارد ودیگر هیچ موضوعیتی ندارد....که بعدا در این مورد بحث خواهم کرد

اما برای داشتن یک انتخاب صیحیح و موفق به نظر من یک سری پیش شرط هایی لازم است و نمی توان بدون پشتوانه فکری و ذهنی لازم ،انتظار یک انتخاب دقیق را داشت

در وهله اول ما باید به طور کامل مسئولیت انتخاب خود را برعهده بگیریم و خردمندانه همه جوانب امر را بسنجیم و بپذیریم اتفاقات خوب و بدی را که بعد از این انتخاب ممکن است دامن گیرمان شود ...و واقعا و به تمام معنای کلمه باید همه جوانب را سنحید ، چه خوب و امید وارکننده را و چه جنبه های بد و دلسرد کننده را ... اما همه را باید با واقع بینی تمام و بدون حذف و تعدیل و چرخاندن نتیجه به نفع خود ، پردازش نمود تا بتوان به یک نتیجه مطلوب و کلی رسید ... نتیجه ای که خودمان به آن رسیدیم و از بیرون به ما تزریق نشده است

که این مسئله به همان اندازه که مهم است ، سخت و دشوار نیز هست ... چرا که وقتی امری را خودمان انتخاب می کنیم یگر نمی توانیم عواقب بد پیش آمده را به گردن کسی دیگر انداخت و در واقع خودمان هستیم وانتخاب خودمان . این مسئله آنقدر دقیق و سخت است که نیازمند هوشمندی و موقغیت سنجی دقیق ماست . البته گذشته از سختیها و تلخیهائی که این امر دارد ؛ حلاوتهایی نیز در خود نهان دارد. یکی از مهمترین و زیباترین اینها ...حس رضایتمندی و شادی است که در آدمی ایجاد می کند...ا

به آدمهای دور و بر خود نگاه کنید ... انصافا چند نفر را می یابید که قدم به قدم زندگی خود را خودشان انتخاب کرده باشند ؟ چند نفر هستند که از قدرت و حق انتخابهای خود آگاهند و با علم به این مسئله قدم بر می دارند ؟ چند نفر هستند که از انتخابهای گذشته خود پشیمان نیستند و تمامی جوانب را همان ابتدای امر سنجیده باشند ؟ چند نفر هستند که به انتخابهای خود یقین دارند و به انتخاب خود همچنان عمل می کنند ؟ چند نفر هستند که نه تنها ایمانشان به انتخابشان ضعیفتر نشده بلکه با گذشت زمان و یافتن شناخت بیشتر به آن ، قویتر هم شده باشد ؟ چند نفر هستند که به همان قوت اولیه و حتی شدیدتر از آن ، از انتخاب خود دفاع می کنند ؟ چند نفر را می توانید بشمرید که از انتخاب خود شاکی نیستند و به تمام معنای کلمه خودشان مسئولیت انتخابشان را پذیرفته باشند و از همان ابتدای امر با خلوص نیت و حساسیتی به جا ،قدم در راه انتخابشان نهاده باشند ؟
انصافا چند نفر ...ا

Tuesday, May 17, 2005

جمع اضداد

دنیای ما پر شده از آدمها ، آدمها هم پر شدند از تضادهای درونی وبیرونی ، که گاه به جا واغلب نا بجا درون آنها را آکنده ازادعاهایی می کند که غیر قابل تصور است
غیر قابل تصور را از آن نظر می گم که اکثر مواقع خودمان هم نمی دانیم که چی داریم می گیم ؟ چه ادعای محالی داریم ؟ فقط می خواهیم حرف بزنیم وهیچ رقمی ازهیچ کسی کم نیاریم. در حرف وادعا آوردن حتی حاضر به برشمردن توانائیها وداشته هامان هم نیستیم ـ چرا که اکثرا درون خودمان را به خوبی نمی شناسیم وبا وجود خودمان هم غریبه ایم ) بلکه دراین میان دقیقا ازچیزهائی حرف می زنیم که نداریم ، که نمی توانیم انجام بدهیم و از حد وحدودمان خارج است... فقط حرف می زنیم ... انگار که وظیفه داریم حرف بزنیم وصدق وسکوت، خلاف عرف و شرع وادب است
ما از بام تا شام با همین تضادها وادعاها ی یکی از یکی بی اساس تر سر می کنیم وعین خیالمان هم نیست که یک سر وسامانی به آنها بدهیم .هیچ کدام از کارهایمان با آن یکی کارمان جور در نمی آید و در تناقض است .درون ما به صندوقچه ای جهت جمع اضداد بدل گشته ... بی هیچ نظم وترتیبی !ا
ما اینقدر سرمان را شلوغ کردیم که حتی از این تضاد وتناقض هم خبر نداریم ؛ فقط گله وشکایت که چرا اوضاع روزگارمان اینجوری ناجوره ؟ ما حتی حوصله این را هم نداریم که بدنبال وصله های ناجور ذهنمان باشیم ،که لا اقل آنها را بشناسیم و یک کاریش کنیم؛ فقط بیخودی آه وناله می کنیم. البته در این میان همچنان از ادعاها کردن غافل نیستیم ؛ همینطور به بار قبلیمان ، بار می افزائیم
ما در حرف وادعا ، گوی سبقت را با مهارتی وصف نا شدنی از یکدیگرمی ربائیم ـ در این هیچ شکی نیست ـ اما در عمل : صد افسوس ! که یکی از دیگری عقب تریم.وبرای این عقب نشینی هم کلی دلیل و توجیه داریم و در ابراز آنها هم هیچ ابائی نداریم ؛ واقعا ما را چه می شود؟ ما تا خودمان اراده نکنیم واز درون نخواهیم که چیزی را تغییر بدهیم از بیرون هیچ اتفاقی نمی افتد و قرار نیست کسی بیاید و ما را درست کند و کژی های فعل درون وبیرون ما را بپیراید...ا

ما یغیر الله بقوم الا ان یغیروا ما بانفسهم

البته داشتن تضاد درونی زیباست ! بله واقعا زیباست ! اما به شرطی که برآن تسلط و مدیریت داشته باشیم و قدم به قدم هدایت شده باشد. نه اینکه باری به هر جهت باشد و مانند بچه نا خواسته واقعا نمی دانیم که چه طور آن را سر به نیست کنیم ... آشنائی وهدایت ومدیریت این تضاد با سر به نیست کردن وانکار آن فرق دارد عمق فاجعه اینجاست که ما با خودمان هم تعارف و رو در بایستی داریم . هنوز یاد نگرفتیم که چه طور باید با خودمان صریح باشیم ولااقل به خودمان دروغ نگوئیم
اینقدر که از خودمون هم دوریم و با درون خودمون فاصله داریم که
گاهی اوقات دلمان برای خودمان هم تنگ می شود

Monday, May 16, 2005

...دلم برای خودم تنگ شده است

دلم برای خودم تنگ شده است ؛ روزگاری نه چندان دور خودی داشتم که پر داشت !ا

خودی داشتم که احساس یک کبوتر را در می یافت
خودی داشتم که قفسها را می شکست
خودی داشتم که از روی دیوارها می پرید
آنروزها خودی داشتم که یک آسمان بال را می فهمید
یک آسمان بال بر فراز معبدی دور

آنروزها در حاشیه خونرنگ عشق که قدم می زدم ، دلم برای یک ضریح می تپید ؛ ضریح چشمهایی که از بام دنیا تا آنسوی نور پر گرفته بود ... تا غرفه های معطر ملکوت ؛ آبی این پرواز هرگز گفتنی نیست

دلم برای خودم تنگ شده است ؛ روزگاری نه چندان دور خودی داشتم که آبی بود!اخودی آباد با مناظری تماشائی
آنروزها صبح که می شد ، دست احساسم را می گرفتم وتا بارگاه خورشید می رفتیم

می خواستم از نور افشانی آسمان حرف تازه ای بدانم
می خواستم از طلوع تصویر دیگری بردارم
می خواستم برای چشمهایم یک ذره نور بخواهم

آنروزها در من حالتی بود که دریا را می فهمیدم ؛ یک دریا قنوت را که به یک وجود معراجی آب می داد . این وجودها عجب تشنگانی هستند!ا

تمنای آب که در آسمان ضرب می شد ، تازه می فهمیدم که تا کجاهای عشق می توان رفت

دلم برای خودم تنگ شده است ؛ روزگاری نه چندان دور خودی داشتم عاشق پیشه !ا

خودی داشتم که گنبد نیلگون عشق را در آغوش گرفته بود
خودی داشتم که نامور بود
خودی داشتم که ره به محضر عشق داشت و با آهنگ و متن آن ، موسیقی وجود خود را می نواخت

چه شور آفرین است اگر سری به آسمان دلهامان بزنیم
و گوشه ای از آن را نظاره کنیم و خودِ خویش را بیابیم

چه زیباست که در ملکوت قدم زنیم و آنچه هستیم را باور کنیم

آسمان دلمان کوچک است ؛ کوچکتر از آنچه که فکرش را می کنیم

پس بگذاریم تا ابرهای دل غرش کنند

باران ببارند و بر حال زارمان بگریند

باشد که چشمانمان به سوی حقیقت جاوید باز شوند
و عظمت مخلوق را بنگریم!ا

Sunday, May 15, 2005

اندر احوالات نمایشگاه

همه در مورد نمایشگاه یک چیزهائی را نوشتند ... ما هم بازی ... هر چند که ما یک روز مانده به اتمام این حماسه عظیم فرهنگی از آن دیدن فرمودیم ...زیاد هم از این فرصت گشت وگذار نتوانستیم بهره مند شویم ...اما خب کلی در مورد خیلی از مسائل به روز و غروب شدیم ...حالا
در بدو ورود از درب های اصلی نمایشگاه با سیل جمعیت در حال حرکت روبرو شدیم که انگارچه خبر است؟ اما به طور کلی آدم کلی خوشحال می شود که وای با این جمعیت عظیم و باور نکردنی کتابخوان و کلا فرهنگی ، پس چرا اوضاع فرهنگی مملکتمان این چنین فلاکت بار است ؟؟؟ بعد از کمی دقت ـ البته اصلا دقت نمی خواست ،واضح و عیان بود ـ متوجه می شوی که این جمعیت برای تنها چیزی که اینجا نیامدند، کتاب بیچاره است !ا
آمدند هوا خوری ! دور هم بودن ! ساندویچ خوردن ! رانی ! آب معدنی ! بستنی !ا
تور کردن و تور شدن( که اصلا کلا اساس خیلی ازبرنامه ها همین نمایشگاه به اصطلاح کتاب است ) !ـ اس ام اس ـ هم که از همه کس و همه چیز فعالتر است ! اما به صورتی فعال نمی رسد ! دراین نمایشگاه کلی می توانستی آدمیزاد با رنگ ولعاب های مختلف ببینی ! دستشوئی ها هم که نمادی است ااز آرایشگاه برای خانمها ! ا
همه جور خوراکی می توان یافت که حداقل فایده نمایشگاه هر ساله این است که بر تنوع این اطعمه واشربه افزوده می شود
همه فقط راه می روند ، نمی دانم آمده اند پیاده روی یا با آن حداقل لباسهای برتن آمده اند حمام آفتاب بگیرند
آمدن این همه آدم از اقصی نقاط ایران عزیز را هم می توان در نوع خود یک امر فرهنگی تلقی کرد ـ البته فرهنگ از آن نظر ـ و کلا باعث آشنائی قومیت های مختلف با یکدیگر می شود ـ البته باز هم از آن نظر
من وجواد هم که می خواستیم در مقابل این قشر عظیم فرهنگی کم نیاوریم ، در وهله اول ترجیح دادیم که از نمایشگاه مطبوعات بیاغازیم؛ به چند دلیل اساسی ومهم : اول اینکه خلوت تر است . دوم اینکه جواد دنبال همکارانش در روزنامه وزین هموطن بود؛ که آخرش هم ندید... و...ا
چیدمان غرفه ها یکی از یکی افتضاحتر بود...بندگان خدا بعضی از این نشریات وروزنامه ها آنقدر خوشحال می شدند که در دفترشان چیزی بنویسی وکلی هم تظاهر وتحویل الکی و کلاس بیخودی...در دفترچه ـ حقوق زنان ـ خانمی بزرگ نوشته بود که : " شوهر من نه تنها حق من بلکه حق هیچ زن دیگری را ادا نمی کند" که این ـ نه هیچ زن دیگری ـ واقعا سوزناک بود.
مجله انگلیسی ـ ویوا ـ هم برای اولین بار غرفه زده بودند وکلی با غرفه داران ودست اندر کاران مجله گپ زدیم وجوگیر شدیم و مشترک شدم و...ا
البته در این میان از غرفه داران عزیزهم نمی بایست غافل شد که یکی از دیگری صنم تر بود
حقیقتش این است که من داخل دیگر سالنهای کتاب نشدم ... یعنی وقتی دم در ورودی سیل جمعیت را می دیدم ـ همینطوری فی البداهه نفسم می گرفت ، چه برسد به این که بخواهم بروم داخل ـ خلاصه اینکه به گوشه ای پناه می بردم وجواد می رفت و می گشت و چیزی برای خرید نمی یافت
از محوطه و باغ نمایشگاه هم دیگر هیچ نباید گفت . آدم تیپهائی را می بینه که تنها جائی که نمی بایست دیدشون همینجاست .بعضی ها هم که با بار و بندیل و زیر انداز و رو اندار و... آمده بودند ، لابد فکر می کردند که اینجا پارک است منتها یک پارک خیلی شلوغ که از کاغذ هم فرش شده است. جائی نشسته بودم که چند زن خیلی با سواد رد شدند وـ تحقیقات وتجارت ـ را ـ نجاست وحقارت ـ خواندند! و.. دم در اصلی وشمالی هم جائی بود با این نام " محل استقرار نیروهای سد معبر ـ لابد هر کسی می خواست سد معبر کند باید آ نجا برود وبایستد..ا
بعضی از نامزدها و عقد کرده های ریاست جمهوری هم که حس دموکراسی شان یا حالا هر چیز دیگرشان فوران کرده بود ، هم همینطوری در بین جمعیت راه می رفتند و عده ای هم دورشان ... یکی هم که یک گوشه ای ایستاده بود وآدم را یاد معرکه گیران ومار بازان می انداخت و نمی دانم چی چی می گفت که بعضی ها مسخره اش می کردند که البته ایشان اصلا آقای الله کرم نبودند...اصلا ایشان نبودند
خلاصه اینکه کلا نمایشگاه اتفاق واقعا عظیم وخارق العاده و اعجاب انگیزاست وچیز خوبی است و آدم با تازه ترین کتابهای رمالی و طالع بینی و... آشنا می شود

این از امسال تا سال بعد ببینیم که چه رنگی مد می شود؟

مناجاتی برای عاشقانه ها

اگر کتاب عاشقان را بخوانی ، مرا در گرمترین و پرشورترین واژه ها خواهی دید. من در واژه ای زندگی می کنم که عطر و بوی تو را دارد
اگر دفترچه کودکان را ببینی ، در برگهای سپیدی که هنوز حرفی ساکن آنها نشده است، دل مرا حس خواهی کرد
من نیز در برگها وغنچه ها و در قطرات باران تو را می بینم که جامه ای از گل سرخ پوشیده ای و تاجی از خورشید بر سر داری

من صدای تو را در همه آهنگها و آوازها می شنوم

لیلی در همه عمر جز نام تو چیزی نگفت ومجنون جز رؤیای زیبای تو چیزی ندید ؛ شیرین توئی که همه تلخیها در دامنه تو رنگ می بازد و فرهاد شاید منم که هر روز نام تو را بر بیستون دلم حک می کنم

هر شب من ومهتاب بر بلندترین کوهستانها آتش روشن می کنیم وتو را صدا می زنیم . آیا صدایمان از پیچک ستاره ها عبور کرده و به تو می رسد ؟

بکرترین گلهای مریم را برای تو می چینم ، با محزون ترین نی لبکها نام تو را می نوازم و فانوس در دست ، زمینی ترین جاده ها را پشت سر می گذارم تا به برج آسمان پا بنهم ؛ آیا دستهای ظریف مرا می گیری ؟

به یاسها و پرندگان در یائی می گویم : شعرهایم را برایت بخوانند... به نسیم می گویم که عطر قلبم را به خانه تو بیاورد

تو کجائی ؟ درون یک انگور ؟ در خنده یک کودک ؟ روی یک موج شاداب ؟
یا در شیارهای کهنه یک تخته سنگ ؟ در نور میوه های تابستانی ؟
یا در گریه های عاشقی که از محبوب خود دور افتاده است ؟

ای زیباترین بهانه برای هر چیز !ا

اگر آیه آیه بو سه هایت به داد دهانهای سرگردان نرسند

جهان از عاشقانه ها خالی خواهد ماند
کاری کن که چنین نشود

Saturday, May 14, 2005

دوستان یکی از یکی بهتر ما

بعد از چندین روز وقفه ای که در نوشتن داشتم،البته هر چند خللی هم که در بلاگ اسپات بود نیز مزید بر علت بود ؛اما بالاخره امروز گوش شیطون کر قرار است که در مورد بعضی از مسائل یک چیز هائی را بنویسم...من جمله اینکه در مورد کامنتها :ا
در بررسی های بعمل آمده مکشوف گردید که این آقای زبل خان ، همان علی آقای خودمونه. در معرفی ایشان باید عرض کنم که علی شیر محمدی یکی از بهترین دوستان ماست ودر واقع از آن نازنینهای روزگاره که به تمام معنای کلمه یک دوست تک وکم یاب
واما دیگر کامنتها : در مورد دوست عزیزمان که بی نام ونشان هستند ، من هر چه گشتم صاحب این نظریات ازرشمند را نیافتم اما نمی دانم چرا این دوست عزیز حق ثبت نام و نشان را از خود سلب کرده اند ؛ به هر حال موفق باشند
اما امیر آقا(که ایشان هم از دیگر دوستان خوب ما هستند ) همواره مرا با مهر مسبوق به لطفشان ( یا بر عکس ) مورد عنایت وتوجه ولینک وکامنت و... قرار می دهند نیز ظاهرا ازشعرهایی که من از آقای حسن علیشیری نقل کرده بودم خوششان آمده بود . البته کامنت خود این شاعر را نیز می توانید در ذیل مطلب قبلی مشاهده فرمائید؛که فرموده بودند در مورد کتاب اخیری که ترجمه کردند هم بنویسم...چشم من اول باید کتاب را بخوانم ...بعد
شایان ذکر است که من از طریق سایت دوست خوبمان آقا جلال با وبلاگ ایشان آشنا شدم ( چقدر ما دوست خوب داریم... خودمان را چشم نزنیم ... )ا
بدون شرح وتفصیل : من در روز تولدم وبلاگ دیگری را متولد ساختم ،که در آنجا افاضاتی از نوع دیگر داشته باشم، که تحت هیچ شرایطی هم آدرسش را لو نخواهم داد. همین
دیگر دوستان عریزی هم که کامنت می گذارند را خودم می دانم چه کسانی هستند وهمگی لطف دارند.. نیازی به حرف دیگری نیست
آخر اینکه در مورد این درد وقلب واز اینجور برنامه ها که تقریبا سه هفته ای است که خدا را شکر با آن در گیرم ... دوستان زیاد نگران نباشند چرا که از قدیم گفته اند : نمی دونم چی چی بم آفت نداره... از اقصی نقاط ایران تماس حاصل فرمودند واز آنجائی هم که همه دکتر خوب سراغ دارند،خلاصه اینکه از آنها اصرار واز ما انکار که نمی خواهیم ...ممنون از لطف همه... بنده از همین طریق وهمینجا اعلام می فرمایم که قصد دکتر رفتن ندارم و کلا به طور کلی دیگر دکتر برو نیستم... شمارا به خدا این یک مورد را بی خیال شوید...بالاخره بعد از این همه مدت یک جوری با هم کنار می آئیم و...ا


من به درد خویش عادت کرده ام ....
...تابعد

Tuesday, May 10, 2005

درد هنوز هم دامنه دارد

اینهمه ادعا داریم ... سر تا پا غرور و عجب و در کل نمادی هستیم از خود خواهی و خود پرستی ... آخرش هم با تمام اینها با یک درد کوچک وساده چنان از پا می افتیم که دیگر یارای برخاستنمان نیست... یک دارو چنان اثری رویمان می گذارد که 24 ساعت تمام مثل یک تکه گوشت بیجان یک گوشه ای بیفتیم و نتوانیم هیچ حرکتی انجام بدیم... آنجاست که شاید بتوانیم یک شمه ای از مرگ را تجربه کنیم ... همانجا که صدای تلفن را می شنوم اما نمی تونم جواب بدهم...صدای زنگ در را می شنوم اما حوصله از جا بلند شدن را ندارم.. صدای رفت و آمد مردم را می شنوم اما ... انگار که محکوم به سکون و تکان نخوردنی اجباری هستم! ...تعبیر دکتر ازدارو این بود که با این سن و سال... پس آرامش و زورکی... حتی در ان لحظه ای هم که دارم به این فکر می کنم که آخرش چی می شه ؟ خب مگر مرگ حقیقتی غیر از این است ؟بااینکه به سختی نفسی بالا وپایین می رود ! از خودم می پرسم مگر مردن چیز دیگریست ؟ خودم هم خوب میدونم به محض اینکه حالم خوب شد ... دوباره از سر می گیرم... عجب و غرورم را و همه خود خواهیهایم را تا اینکه بعدش چی بشه دوباره... اما این درد لعنتی مثل اینکه این دفعه اصلا ول کن ماجرا نیست...10ـ12 روزه که همینطوری سفت وسخت قلب ما را چسبیده و بی خیال هم نمی شه که نمی شه ! باید دید که بالاخره کی زودتر از پا در می آید...البته من که پوست کلفت تر از این حرفهام ... اصلا دیگه همه قرصها و داروها کنار می گذارم ... حتی اون اسپری بد بو را ...خودش درد گرفته خودش هم باید خوب بشه ا( اینهم در نوع خودش منطقیه !) به هر حال اگر این درد ما را بی خیال بشه ...حرفهای گفتنی بسیاری هست که بگویم ... که فعلا تاب ویارای نوشتن نیست ...ا


هنوز
دامنه دارد
هنوز هم که هنوز است

درد
دامنه دارد
شروع شاخه ادراک
طنین نام نخستین
تکان شاخه خاک

"غرور زخمی و مرهم "
وطعم میوه ممنوع
که تا تنفس سنگ
ادامه خواهد داشت

و درد
هنوز هم دامنه دارد...

Monday, May 09, 2005

میلاد هزار باره عشق

با یک لبخند تو هزار راه بسته باز می شود و هزار خاطره بی پایان آغاز می شود
با یک نگاه تو هزار مرده پریشان زنده می شود ودر هزار آسمان تاریک ، خورشید تابنده می شود
با یک اشاره تو دل نازکم هزار پاره می شود ومیلاد با شکوه عشق هزار باره می شود
در این شب وحشت زا ، دستهای خسته ام را بگیر و کلمه های معصومی را که بر زبانم متوقف مانده اند ، به سوی عشق ببر !ا
در این زمستان قطبی ، پیراهنم را با عطر یوسف گرم کن و هفت آسمان گمشده را از روی شانه هایم بردار !ا
آنقدر به ردپاهای زلال تو چشم می دوزم تا سبک ترین ابرها پایین بیایند و درختان کهنسال دوشادوش من به رودهای سفید سلام بگویند
در تار و پود آوازهایم هزار صبح کوچک را می بینی که یکی پس از دیگری متولد می شوند بایک وزش گیسوی تو ، اقیانوسها متلاطم می شوند و ماهیان عشق را تجربه می کنند و صدفهایی که در باغهای مرجان خانه دارند، مرواریدهای درخشان خود را به دهان من می
بخشند

خدایا تنهایم مگذار!ا

Sunday, May 08, 2005

تکلیف سایه ها

مهدی فرشچی"می پرسد که :ا"
کسی از سایه ها نمی دانم که پرسیده است آیا ؟

چه می خواهید از گوشه ای نشستن در عروج نور ؟

وسکوت اینهمه جایز نیست در شکاف این فاصله ها

که یا سایه بماند یا نور

بیا یکی شویم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

من می پرسم که : ا
چرا یکی دوست داشت
خود آن منبع نور باشد

Saturday, May 07, 2005

نیایش

پروردگارا
به من شهامتی عطا فرما
تا بتوانم تغییر دهم آنچه را که می توانم تغییر دهم
و آرامشی عطا فرما
تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم
دانشی عطا فرما
تا تفاوت این دو را بدانم
به من فهم عطا فرما
تا متوقع نباشم که دنیا و مردم آن باید مطابق میل من رفتار کنند
جبران خلیل جبران

Friday, May 06, 2005

لبریز از ترانه

بخند تا دوباره از ترانه لبریز شوم
بر این کویر تشنه‌لب بارانِ یکریز شوم
بخواه تا برویم از خاکِ سیاهِ خسته‌گی
رها شوم از این قفس، از این به گل‌نشسته‌گی
پر از ستاره می‌شوم به من که چشمک می‌زنی
به خواب قصه می‌روم وقتی که پیله می‌تنی

از تو به گل، از تو به نور، از تو به آینه می‌رسم
از آخرین سطر سکوت به این ترانه می‌رسم

شبیه یک تنگ بلور کنار اقیانوسِ خواب
خالی‌ام از اعجازِ آب، سرشارم از حس سراب
در پس فصل بارشت، آبیِ دریا می‌شوم
با رخصت نگاهِ تو، دوباره زیبا می‌شوم
مرا به من نشان بده، تو که تمامِ بودنی
در این کویرِ واژه‌سوز، امکانِ گل‌سرودنی

از تو به گل، از تو به نور، از تو به آینه می‌رسم
از آخرین سطر سکوت به این ترانه می‌رسم
حسن علیشیری

Thursday, May 05, 2005

آخرین ستاره چین



گرچه تو بازی عشقت، همیشه بازنده هستم
دست کم نگیر صدامُ! که هنوزم زنده هستم

من هنوز قاطع و مغرور، آخرین ستاره چینم
خسته تر از برگ پاییز اما باز عاشق ترینم

قد بُلند ترین درختم، توی این کویر عریون
منو از هجوم توفان از شبِ تبر نترسون

مثل اون پلنگ عاشق، توی شبهای سیاهم
زخمیم اما هنوزم فکر بوسیدن ماهم

**

واسه دزدیدن چشمات از ستاره ها گذشتم
از طلوع گریه رفتم، تا غروب سرنوشتم

روی خواب هر ترانه طرح خودسوزی کشیدم
اما از پس سکوتم به جوانه ها رسیدم

با طلوع صبح تازه، بغض من طعم عسل شد
مرثیه بر هجرت تو، شادیِ تُرد غزل شد

**

حالا دیگه از حضورت بی نیازِ بی نیازم
نمی خوام تو بازی عشق به غرور تو ببازم
حسن علیشیری

Wednesday, May 04, 2005

یک ربع قرن گذشت

کلا وبطور کلی تولد ومتولد شدن چیز خوبی نیست ؛ چرا که کلی خرج رو دست آدم می گذاره! باید به کلی آدمیزاد و غیره شیرینی وبستنی و... بدهی ! انگار مثلا شاهکار خلقت وآفرینش قدم به هستی نهاده یا مثلا یه چیز دیگه تو همین مایه ها...مثلا همین بچه های کلاس زبانم از اول اردیبهشت آماده بودند ومدام گوشزد می کردند که 12 اردیبهشت داره می آید...حالا بماند که خودم به جواد و خانواده ام از اول بهار به 12 اردیبهشت لینک می دهم که (بالاخره دیگه )... جالبش اینه که وقتی روز دوشنبه با جعبه شیرینی وارد کلاس شدم ؛ استاد بیچاره فکر می کرد که به خاطر روز معلم گرفتم ! کلی ذوق کرده بود و یک عالمه تشکر کرد و آنقدر جلوم خم وراست شد که نه من ونه بقیه بچه ها رومون نشد که به روش بیاریم که :اصل قضیه از چه قراره؟!... وفعلا بی خیال شدم...خلاصه بعدش بحث کلاسمون در مورد تولد و خاطره های شیرین و اینجور چیزها بوده... که من هم فرصت را مغتنم شمردم ودر واقع سوء استفاده کردم و گفتم:" که من در صبح یک روز بارانی در فصل بهار در سال 1359 بدنیا آمدم " بنده خدا پرسید:" که خب در چه ماهی وچه روزی ؟؟؟" من هم با بی رحمی تمام جواب دادم که :" 12 اردیبهشت !دقیقا همین امروز! " بچه ها زدند زیر خنده ودست زدند واو همچنان چند لحظه ای مات ماند ... تازه فهمید که چه خبره ؟ ... گفت پس این شیرینی برای تولدته نه ؟؟؟ بنده هم با قاطعیت تمام جواب دادم : بله...خلاصه بنده خدا که اساسی بازی رو باخته بود تبریک گفت و ... البته من متاسفانه چون تولدم در روز معلم است ... فکرش رابکنید یعنی دقیقا همون روز وهمون سال شهادت استاد مطهری( بالاخره این دنیای کوچک همزمان ظرفیت دو انسان متفکر ووارسته را نداشت ) ـ می خواستم یک چیز دیگه هم بگم که درست نیست بیشتر از این با این شخصیت شوخی کرد ـ متاسفانه را از این نظر عرض می کنم که از همون روزهای درس ومدرسه که دوستام برام کادو یا دسته گل می گرفتند یا مثلا خودم شیرینی می بردم این مشکل وشبهه را هم با معلم هایم داشتم ! وگر نه این خیلی هم خوبه ؛ چون دیگر کمتر کسی این فاجعه را فراموش می کند ...مثلا مادر خودم همیشه می فرماید که وقتی تلویزیون اعلام می کند که به روز معلم نزدیک می شویم یا به قول خودش سرود : ای مطهر ... پخش می شود ،یادش می افتد که تولد منه ! فکرش را بکنید....
دوستی دارم که نزدیک به 14یا 15 ساله که با هم دوستیم ومحاله این روزیادش بره... همیشه 12 اردیبهشت منتظر تلفن او هستم ... بی انصاف این دفعه زنگ زده و بهم می گوید که : یک ربع قرن زندگی کردیم...آدم اولش یاد این تبلیغات صداوسیما می افته ... اما حقیقتش اینه که به همین راحتی گذشت ... به چشم بر هم زدنی ....
از این حرفها که بگذریم ... امیدوام که سخنان فلسفی روز تولدم را خوانده باشید و استفاده ای برده باشید... البته من روز تولدم را با کمی دلخوری از دوست دیگری سر کردم ... اما الان که از اونروز و آتش سوزی و داد وهوار اون فاصله گرفتم ... وآرامتر شدم وواقع بینانه به مسئله نگاه کردن رااز سر گرفتم... به هر حال خوب این هم در نوع خود تجربه جالبی بود که من را شدیدا متوجه درونم ساخت ... پس به جای دلخوری از این دوست عزیز، جای دارد که از او تشکر کنم ...ا


من آشفتگی هر موج را چه بر هر دریا

چه در هر نگاه ، یا هر قطره اشک

یا هر چه ؛ چه می دانم ؟

آینه تولدی برای ظهوری دیگر می شناختم

Tuesday, May 03, 2005

مؤذن گلدسته های نور

ماه رمضانها و غروبهامان با تو و صدای تو گره خورده است
چه غروبها و سحرهایی که با حزن صدای تو اشک ریختیم
بی معرفت بودیم ! قبول ! اما دعایت می کنیم
از خدا می خواهیم که به حرمت هر چه اذان و مناجات و غروب وسحر است ؛ تو را از بند بلا و ناخوشی برهاند
برای مؤذن همه گلدسته های نور واجابت دعا کنیم
به قول یکی از دوستان "من فکر نمی کردم که این پیر مرد هنوز هم زنده باشد "اما واقعا هنوز زنده تر از خیلی های دیگر است و بیائیم همگی برای سلامتی دوباره اش دست به دعا بشیم
...
توکلت علی الحی الذی لا یموت و... "ا"

دعا کنیم که بماند و شفا یابد
که اگر خدای نا کرده دیگر نباشد ، وقت غروب با شنیدن صدایش... غمی بر غمهامان افزون خواهد شد

تسبیح را نشانه ای ! ای پاکتر زعاطفه

ای شوق عبادت وخلوص

میلاد هر اذان ... از نفس های گرم توست
تکرار در تو مکرر نمی شود
بمان

اوج درونت را دریاب

در درون من جائی هست که همه دما سنجهای فکری و احساسی از کار می افتند وقضاوتی صورت نمی گیرد.در حریم امن درون من هیچ ضعف یا قوتی وجود ندارد وبه همه ترس ها وغم ها ،شادی ها و شجاعتها خوش آمد می گویم. آنجا محل اعتدال است ، محل جدا ندیدن خود از دیگران و وحدت همه هستی

آنجا من وتوئی وجود ندارد و هر موضوع به ظاهر ناراحت کننده یا شادی بخشی در بی نهایتِ سرور آنجا گم می شود

آنجا حرف زدن بی فایده است . منطق واحساس ، دوری ونزدیکی ، گرمی و سردی و همه جفت های متضاد چیزی جز دل مشغولی و وهمی بی اساس نیست

سرزمین سکوت درون من بی حد ومرز است . با هر مشکلی که پا به آنجا می گذارم ، خالی بر می گردم واگر به خیال خود دست پر آنجا بروم ؛ در آئینه بی نهایت نعمتها و قدرتها ... خجالت زده باز می گردم

آنجا جائی برای عرض اندام نیست و اگر سر به آسمان رسانده باشی ، با خاک سر به سری ؛ همانقدر که اگر خود را خاک بینی ، آسمان را نشانت خواهند داد

برای وارد شدن به سرزمین درون اجازه گرفتن لازم نیست . همت کردن و از پاکی و صفای عشق وضو ساختن آنجا لازم است

هر وقت خواستی با خدایت خلوت کنی ... در زمان توکل به آنجا سری بزن...حریم پاک درونت مشتاقانه در انتظار توست... بسم الله..ا

اوجت را دریاب
به دنبال فرازگاهِ نخستینت باش
به واپسین نیندیش ! که آنهم بر اولینت کرنش خواهد کرد

Monday, May 02, 2005

تولد دوباره درونمان

با تولد آغاز نشدیم و با مرگ نیز پایان نخواهیم پذیرفت ؛،چراکه هرحرکت نو و روزنه امید وتابش مجدد آفتاب در هر صبح جدید می تواندآغازی دیگرباره باشد همانگونه که یأس و نا امیدی مان از رحمت بی منتهای حق تعالی نیز خود نمادی است ازمرگ و ... همانا که آغاز و پایان ما را حکایتی دیگراست...ا

نه تولدمان را کسی نوید داده ونه نوید بخش رخداد مهمی است ؛ باشد که در این دنیا آنگونه باشیم که مرگمان را کسی آرزو نکند ونوید بخش رخداد خوشی برای کسی نباشد...
ا

روز تولد بهانه خوبی برای بسیاری از شادیها و دیگربرنامه هاست ، برای من بهترین بهانه پاس داشتن این روز به درون و آغاز و انجام خود اندیشیدن است ؛ شاید که خیلی ایده آل باشد اما این خیلی زیباست که در روز تولدت از درون خودت انسان دیگری را متولد کنی !تولدی که کاملا به آن احاطه داری و از چند و چون آن آگاهی ! تولدی با اراده خودت !متولد شدنی که می توانی به آن اشراف داشته باشی و نظاره گر آن باشی ! البته شرط این تولد دوباره ؛ آگاهی و دوستی با خویشتن خویش است و دست یازیدن به جزیره های کشف نا شده درون ؛ که بارور ساختن آن نیز مستلزم آشنائی داشتن به نقاط ضعف و قوت و... از این مهمتر اینکه بیاموزیم چگونه با درونیات خویش رفتار کنیم و آنها را به سوی بهتر بودن سوق دهیم.که البته تمام اینها برای این تولد دیگر باره شرط لازم هستند اما شرط کافی نیستند ؛ شرط لازم این متولد شدن : داشتن دغدغه تکامل و احساس رنج را پروراندن ... رنج از هر آنچه که نازیباست و درونمان را سرشار از عادات پوچ و بیهوده ساخته ! احساس نیاز کردن به رفتن ... رفتن رو به جلو و یافتن چیزهای نو در زندگی ...کشف راز زندگی و رهائی از عادات تلخ ... مصمم بودن وداشتن عزم راسخ و قاطعیتی اختلال ناپذیر...احساس نیاز به آغازی دوباره و شروعی با آگاهی ...ا


در کشف راه زندگی

نترس از شتاب ثانیه ها
از شهاب دغدغه ها
از رکود زندگی ـ تهی شدن ، فرو غلطیدن ـ
از زخم ، از فریاد ودرد

وپائیز وزردی برگ های نا امید
از جنگ دائم احسا س و فکر
از سکوت شب و شب بیداری

از آکندن ولبریز شدن
وپناه بردن به تاریک و تنگ ترین
پستوی پنهان از چشمِ مرگ
از مرگ هم نترس

برخیز !ا
برو!ا

خود را حتی در تکرار لحظه ها تکرار نکن
فانوس روز را در روزن خیال یلدای هر شبت
روشن گذار وباش

باید که گریه ها فروشی از بابتِ خریدِ لبخند
لحظه ای که پی به راز زندگی خواهی برد
مهدی فرشچی

Sunday, May 01, 2005

شوکت قبیله گلها

در من اگرشکستِ سکوتی نیست

در من اگر چکاوک شعری ، بالی نمی کشد

در من اگر انعکاس خاطره نیست

زان روست

که شوکتِ قبیله گلها

در هم شکسته است

تا بعد...