.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Sunday, August 27, 2006

در کوچه سار شب

در اين سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
بـه دشـت پــر مــلال مــا پـرنــده پــر نمی زند

یـکـــی ز شب گـرفـتـگـان چـراغ بـر نـمـی کـنـد
کسی به کوچه سار شب در سحـر نمی زند

نـشـسـتـه ام در انـتـظار ایـن غـبــار بـی ســوار
دریـغ کـز شـبی چنین سپـیـده سـر نمی زند

گـذرگهی است پـر ستـم که اندر او به غیـر غـم
یـکـــی صــلای آشــنـا بــه رهــگـــذر نمی زند

دل خــراب مــن دگــر خــراب تــر نــمــی شـــود
کـه خـنـجـر غـمـت ازیـن خــراب تــر نمی زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه‌های بسته ات
بـرو کـه هیـچ کـس نـدا به گـوش کـر نمی زند

نـه سـایـه دارم و نـه بـر، بیـفکـنندم و سـزاست
اگــر نـه بــر درخـت تــر کــسـی تـبـر نمی زند


«هوشنگ ابتهاج - ه. ا. سایه»

Tuesday, August 22, 2006

... چند تا زن

هميشه چند تا زن در دل من رخت مي شويند
كه در من گاه مي خندند و گاهي نيز مي مويند
چه‌قدر از پچ پچ و از حرف مي ترسم و بدتر
اين ـكه از نام تو لبريزم ، دهانم را كه مي بويند
همين زنها ،كه روزي چند بار از خنده مي ميرند
همين زنها كه روزي چند بار از گريه مي‌رويند
همين زنهاي از هر چه گل و لبخندها خالي
نمي داني چه ها پشت سرت اي عشق مي گويند
………
تو پنهان مي شوي در لابلاي دردهاي من
و آنها تمام روز دنبال تواند و شكل كوكويند
تورا در آشپزخانه ميان شعله آتش
وَ بين استكانهاي شلوغ و گيچ مي جويند
طرفهاي دلم هرگز نيا چون خوب مي داني
هميشه چند تا زن در دل من رخت مي شويند