.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Monday, May 16, 2005

...دلم برای خودم تنگ شده است

دلم برای خودم تنگ شده است ؛ روزگاری نه چندان دور خودی داشتم که پر داشت !ا

خودی داشتم که احساس یک کبوتر را در می یافت
خودی داشتم که قفسها را می شکست
خودی داشتم که از روی دیوارها می پرید
آنروزها خودی داشتم که یک آسمان بال را می فهمید
یک آسمان بال بر فراز معبدی دور

آنروزها در حاشیه خونرنگ عشق که قدم می زدم ، دلم برای یک ضریح می تپید ؛ ضریح چشمهایی که از بام دنیا تا آنسوی نور پر گرفته بود ... تا غرفه های معطر ملکوت ؛ آبی این پرواز هرگز گفتنی نیست

دلم برای خودم تنگ شده است ؛ روزگاری نه چندان دور خودی داشتم که آبی بود!اخودی آباد با مناظری تماشائی
آنروزها صبح که می شد ، دست احساسم را می گرفتم وتا بارگاه خورشید می رفتیم

می خواستم از نور افشانی آسمان حرف تازه ای بدانم
می خواستم از طلوع تصویر دیگری بردارم
می خواستم برای چشمهایم یک ذره نور بخواهم

آنروزها در من حالتی بود که دریا را می فهمیدم ؛ یک دریا قنوت را که به یک وجود معراجی آب می داد . این وجودها عجب تشنگانی هستند!ا

تمنای آب که در آسمان ضرب می شد ، تازه می فهمیدم که تا کجاهای عشق می توان رفت

دلم برای خودم تنگ شده است ؛ روزگاری نه چندان دور خودی داشتم عاشق پیشه !ا

خودی داشتم که گنبد نیلگون عشق را در آغوش گرفته بود
خودی داشتم که نامور بود
خودی داشتم که ره به محضر عشق داشت و با آهنگ و متن آن ، موسیقی وجود خود را می نواخت

چه شور آفرین است اگر سری به آسمان دلهامان بزنیم
و گوشه ای از آن را نظاره کنیم و خودِ خویش را بیابیم

چه زیباست که در ملکوت قدم زنیم و آنچه هستیم را باور کنیم

آسمان دلمان کوچک است ؛ کوچکتر از آنچه که فکرش را می کنیم

پس بگذاریم تا ابرهای دل غرش کنند

باران ببارند و بر حال زارمان بگریند

باشد که چشمانمان به سوی حقیقت جاوید باز شوند
و عظمت مخلوق را بنگریم!ا

0 Comments:

Post a Comment

<< Home