.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Sunday, October 30, 2005

پیشرفت و بازارِ داغِ گروگانگیری !ا

شکر خدا، تو این چهارساله کلی از لحاظ مادی پیشرفت داشتیم !ا

به این ترتیب که تا قبل از عید 84، هشتمون گرو نهمون بود !ا

ولی از آن به بعد و با مدد و یاری خداوند متعال و مذاکرات دوستانه صورت گرفته فیمابین و همکاریهای صمیمانه و بی شائبه ایشان، نهمون گرو دَهمون است !ا

به هر حال پیشرفت، پیشرفته دیگه ! مخصوصا که سیر صعودی را هم رعایت کنه !ا

بعد التحریر: هر چند که غرور و عزت نفس را خیلی جاها گرو گذاشیتم، اما بسی جای شکر دارد که اخلاق را جایی گرو نگذاشتیم !ا

ای بابا، بی خیال! خوب می شه !ا


Saturday, October 29, 2005

از دست دادن اهمیت شخصی

به دلیل احساس اهمیت شخصی این تصور به ما دست می دهد که چیزی خاص هستیم. حس می کنیم با ارزشتر و مهمتر از دیگر اشخاص یا موجودات زنده ایم. چنین گرایشی هر گونه شالوده واقعی را از بین می برد. بعلاوه برای ما زیان بخش و محدود کننده است ،زیرا این اهمیت شخصی است که مجبورمان می کند همواره در برابر محیطمان به وضع خود سر و صورتی بدهیم
وقتی که خود را مهم حس می کنیم، ناگزیریم خویش را از انسانهای اطرافمان متمایز سازیم. از طرفی مجبوریم دائما خود و اعمالمان را شرح دهیم. موقعیتها و اتفاقاتی را که ما دوست نداریم، نباید بپذیریم یا به حال خود وا گذاریم. تا هنگامی که قربانی اهمیت شخصی خود هستیم، باید اعتراض کنیم و در برابر آن مقاومت ورزیم. همه اینها مانع از این می شود که " گذشته شخصی" را از بین ببریم و رها از شر قید و بندها و شرایط زندگی روزمره باشیم

ا"خود را مهم شمردن یکی از چیزهایی است که باید ر هایش کرد، درست مثل گذشته شخصی"ا

هنگامی که مهم بودن خویش را از دست بدهیم، به احساس آرامش و آسایش عظیمی می رسیم

ا"همواره حس می کنی که موظفی اعمالت را توجیه کنی، گویی تنها فرد روی زمین هستی که به او بی عدالتی شده است. این احساسِ قدیمیِ اهمیتِ شخصی است ... خودت را خیلی جدی می گیری، در نظر خودت به طور وحشتناک مهمی و این باید عوض شود. آنقدر مهمی که فکر می کنی حق داری نسبت به همه احساس ملالت کنی. آنقدر مهمی که به خودت اجازه می دهی وقتی اوضاع بر خلاف میل تو است بگذاری و بروی. شاید گمان می کنی که این نشانه ای از شخصیت قوی است ؟ نه مسخره است. تو ضعیفی ! خودپرستی ! به خاط اهمیت فوق العاده که همواره برای خود قایل بوده ای، هیچ کاری را به انجام نرسانده ای."ا

اهمیت شخصی آن چیزی است که ما را به "گذشته شخصی" پیوند می دهد. ما را وابسته به اشیایی می سازد که بایستی خود را از قید آنها رها و جدا سازیم. بعلاوه احساس مهم بودن، ما را در ارتباطات راستین زندگی کور می سازد

ا"تا هنگامی که فکر می کنی مهمترین چیز عالم هستی، قادر به شناخت دنیای اطرافت نیستی. مثل اسبی با چشم بند خواهی بود و خودت را، از هر چیز دیگر، جدا خواهی دید"ا

ا>> بخشهایی از آموزشهای " دون خوان " به کارلوس کاستاندا<<ا

Sunday, October 23, 2005

کنترل نه سرکوب

وقتی کسی ما را می آزارد می توانیم وانمود کنیم که ناراحت نشده ایم، اما با این کار جز سرکوب ناراحتی خود کار دیگری نکرده ایم
یک خویشتن دار حقیقی نمی ترسد که عواطف خود را نشان دهد و آنچه را که می خواهد می گوید، اما در زمان مناسبش؛ نه زودتر و نه دیرتر
واکنش به موقع عاطفی باعث می شود که ما در دام دروغ گویی، کینه جویی، نفرت و خشم اسیر نشویم هر چند که گاهی مهار عواطف خویش را از دست می دهیم و عموما در این هنگام چیزهایی می گوییم که نباید بگوییم و کارهایی را می کنیم که نباید بکنیم
کنترل کردن عواطف و احساسات با سرکوب نمودن آنها بسیار متفاوت است ؛ در اختیار داشتن عواطف و احساسات نیازمند داشتن توانائی کنترل و آموزش و تجربه و نشانه قوت در وجود ما می باشد اما سرکوب عواطف نشانگر عدم تسلط بر خویشتن است و حاکی از ترس و وجود ضعف در شخصیت ماست
وقتی کسی ما را می آزارد قانون شفا گاهی حکم می کند که او را ببخشیم ، نه اینکه او همیشه مستحق این بخشش است؛ بلکه چون در هر رابطه ای ما نیز سهمی داریم و در واقع به خاطر خودمان هم که شده طرف مقابل را به اصطلاح می بخشیم و یا لااقل با یک واکنش مناسب وضع خود را مشخص می کنیم
یک ذهن سالم هرگز عواطف خود را سرکوب نمی کند و چه بسا در راستای دست یافتن به آرامش درون و سکوت ذهن ، ما را به خلق عکس العملها و رفتارهای مناسب و به جا وادارد

Saturday, October 22, 2005

یک فرصت کوتاه برای دلتنگی

واقعاً جالب است ! تا کنون به این موضوع فکر کردید که چرا اینجوری است ؟
کافی است در جواب کسی که حالتان را می پرسد ، بگوئی که خسته ای ! یا دلت گرفته ! یا مثلا بی حوصله ای ! و کلا از این قبیل جوابها اگر بدهی ، بعد ازآن باید خودت را برای یک جلسه نصیحت و مناقشه مفصل آماده کنی !ا
طرفت هم هر کسی که باشد فرقی نمی کند ، دوست نزدیک یا دور، همسر، خواهر یا برادر، همکار و ... در هر صورت تمام سعی خود را می فرماید تا به زعم خودش تو را از این حال و هوا بیرون بیاورد !ا
و چه پند و اندرزهایی که در این راستا نخواهی شنید

شروع می کنند به برشمردن بدبختیهایی که دیگران دارند و مثلا تو نداری !ا
اینکه دنیا محل گذار است و ما برای ماندن نیامدیم و کلا بی خیال دنیا باش !ا
سلامتی هم حتما جزء موضوعات مطروحه خواهد بود که قدر سلامتی ات را بدان و به بیچارگانی بیندیش که حاضرند کل دارائیهایشان را بدهند اما در عوض سالم باشند و از بیماری رهایی یابند !ا
باید بروی خدا راشکر کنی که همسر خوبی داری و اینکه تو چرا قدر این مسئله را نمی دانی و مگر این کم نعمتی است ؟!ا
اگه از محل سکونتت نا راضی باشی به تو می گویند که به بی خانمانها بیندیش که در سرما و گرما خانه ای ندارند و لا اقل تو سر پناهی داری حالا حتی اگر که سقف آن سر پناه تو لانه موش باشد یا چکه کند ! مهم این است که سرپناه داری !ا
اگر ار محل کارت شاکی باشی ! می شنوی که به فکر کسانی باش که کار ندارند و بیکارند و ناشکری سزا نیست !ا
اگر از بی وفایی دوستت می نالی و اینکه در حقت نامردی کرده می گویند که اشکال ندارد: هزارتا دوست بهتر از یک دشمن است !ا

اگر هم که تو فکر باشی احتمالا عاشقی و بسوزد پدر عاشقی !ا
اگر از گذشته شاکی باشی ! می گویند بی خیال بابا ! گذشته را رها کن و کلا گذشته ها گذشته و کاری از دستت بر نم آید!ا
اگرهم نگران حال باشی ! می شنوی که اتفاقاً در مقایسه با گذشته خیلی اوضاعت بهتر شده و امیدوار باش !ا
اگرکه نگران آینده باشی که مثلا چه خواهد شد ؟! خواهند گفت که نگرانیت معنی ندارد و توکل کن و بیخودی هم ذهنت را مشغول نکن !ا

...
خلاصه اینکه تو از هر موردی که بنالی آنها از دری وارد می شوند و سعی در بی اهمیت جلوه دادن آن می کنند !!ا



یعنی آیا واقعا در این دنیا هیچ چیزی برای نگران بودن وجود ندارد ؟
آیا در همه موارد ما فقط منفعلیم و هیچ نقشی نداریم ؟
آیا هیچ حقی نداریم که از موضوعی ناراحت و غمگین باشیم ؟
آیا حقیقتاً اوضاع فعلی ما نسبت به گذشته بهتر شده و آینده هم از حال بهتر خواهد بود ؟


البته این خیلی خوب است که آدمی نسبت به همه چیز دید مثبت داشته باشه و خوب ببیند ، اما آیا همیشه و در همه مواقع این دید به کار می آید و آیا این چاره همه دردهاست ؟

به نظر من کسی که دلتنگ نشود هیچوقت هم نمی تواند خوب معنی شادی را درک کند ، کسی که فرصت گریه کردن را از خودش بگیرد هیچگاه هم فرصت خندیدن را پیدا نخواهد کرد

به یکدیگر گاهی اجازه بدهیم که نگرانیها و دلتنگیهایمان را بیرون بریزیم و دست از سرکوب احساسات و عواطف خود و دیگران برداریم

همه ما آدمها یک جاهایی نیاز به تخلیه روانی و عاطفی داریم ، انگار که همه ظرفها پر شده و دارند سرریز می کنند ؛ به کاسه چشم و دلمان اجازه سرریز شدن بدهیم

بیاموزیم که براحتی غمهایمان را جاری کنیم و نترسیم از قضاوت دیگران

اکثر ما شادیهایمان را با دیگران شریک می شویم اما غمهایمان را چون رازی سر به مُهر در قعر ذهن و قلب و روان خود چال می کنیم

این نگفتنها و کتمان کردنهای بی دلیل روزی کار دست همه می دهد



Wednesday, October 19, 2005

سالگرد آغاز


امروز چهارمین سالگرد آغاز زندگی مشترک من و جواد است
خسته تر از آنی هستم که بتوانم در این مورد بیشتر بنویسم

نگاهمان را به صمیم سوگند سپردیم

آنگاه که هر یک از من و تو در مسیر سایه خورشید

ظهور ما را به انتظار نشسته بود

Tuesday, October 18, 2005

جرأت دیوانگی





انگار مدتی است که احساس می کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام
احساس می کنم که کمی دیر است
دیگر نمی توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند

فرصت برای حرف زیاد است
... اما اگر گریسته باشی
... آه
مردن چقدر حوصله می خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی !ا

انگار این سالها که می گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می شوم !ا

شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب تر از این باشم
با این همه تفاوت
احساس می کنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست
حس می کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی ام، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازه من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست

ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابه لای خاطره ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشمهای کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است !ا
آه، ای شباهت دور !ا
ای چشمهای مغرور !ا
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو بر گردم !ا
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم !ا
بگذار در خیال تو باشم !ا
... بگذار
بگذریم !ا
این روزها
خیلی دلم برای گریه تنگ است !ا
قیصر امین پور

Saturday, October 15, 2005

رمضان رخصتی برای پرواز

وقتی هوای دلها مه آلود می شود و هیچ کلمه ای از خیابان نگاه عبور نمی کند، وقتی سنگها به گیاهان فخر می فروشند، فرشتگان آسمان را به طرف زمین هُل می دهند

وقتی دستها و چشمها، زبانها و دهانها بی آنکه ذکری بگویند و یادی از آفریننده خوبیها بکنند و در جاده های روزمرگی فرسوده می شوند، فرشتگان بر کوهپایه های رمضان می ایستند و راه بهشت را بر همگان نشان می دهند

وقتی حصار غفلت تا ارتفاعی دور قد می کشد و مردابهای عفن گناه، همه روح را در خود فرو می برد و به سوی اعماقی ناپیدا می کشد، فرشتگان در سپیدای افقهای عفو و بخشایش ظهور می کنند

وقتی انسان در روزهای خالی از پرستو و نسترن و دریا، در حاشیه رنگ و فریب و ریا، در وصف پرنده و گل و مهربانی، شعرهای تکراری ردیف می کند، فرشتگان آوازهای خوش ازل را قطره قطره بر زمین سرد فرو می بارند

وقتی انسان روح خود را در حصاری به نام تن و تن را در جوشنی صد لایه از غفلت و نادانی، اسیر ومحبوس می کند و اسارت را بر پرواز ترجیح می دهد؛ خداوند رمضان را برای آنکه فرصتی برای پرواز بیابیم می فرستد

وقتی انسان پلکهای خفته خود را به دامنه های عشق خیز بیداری نمی برد، خداوند در ماه رمضان سفره هایی به پهنای مهربانی خود می گسترد و او را مهمان خاص خویش می کند تا بیداری را بیازماید

مهمانی سبز خدا هنوز جریان دارد. هنوز فرصت برای رفتن به دشتهای با طراوت اخلاص هست. هنوز می توان زیر باران رحمت خدا ایستاد و تن و روح را از گرد و غبار جهل و تغابن شست

بیا پیش از آنکه در الفاظ این ماه غرق شویم به معنی بیندیشیم
بیا پیش از ثواب این ماه به آثار تربیتی و سازنده آن توجه کنیم
بیا همه با هم، بال در بال هم به پرواز در آئیم و مبادا کسی از ما از این رخصت پرواز تعلل کند
بیا تا فرصت برای پرواز هست ... خالصانه روحمان را پرواز دهیم

Wednesday, October 12, 2005

... مسلمانان

شعری که ذکر آن می رود، چندین سال پیش آنرا جایی خوانده ام که متاسفانه اکنون نام سراینده آن را به یاد ندارم

مسلمانان چه حال است این، زکار خویش حیرانم
نه راه شرح می پویم، نه کافر، نه مسلمانم

گهی در عشق شیدایم، گهی مجنون رسوایم
گهی درویش بیجایم، گهی سلطان دورانم

ز زهدِ خشکِ سرپوشی، به کلی گشته ام فارغ
بحمد الله و المنه، زخیل باده نوشانم

شراب عشق تا خوردم، شدم کافر به بتخانه
ندانم مذهب و ملت، نباشد هیچ سامانم

چو عشق از پرده سر بر زد، به جان ما اَلَم آزرد
همو سلطان بشد در تن، همو شد دین و ایمانم

اگر کافر شدم در عشق و گر عابد به راه دین
ز روز اولم بنمود، نه من اینم، نه من آنم

Tuesday, October 11, 2005

الاخلاق نصف الدین

اخلاق
همان عنصر نایاب در وجود خیلی از ما آدمها
اخلاق
همان حلقه گمشده در اکثرروابط ما آدمها
اخلاق
همان که آن پیغامبری ـ که با هزار جور راه کج و معوج دوست داریم که خود را به او بچسبانیم ـ فرموده : "بعثت لاتمم مکارم الاخلاق". همین
در حالیکه می خوانیم و می دانیم همه اینها را ، باز هم عمل نمی کنیم
می دانیم و خوب هم می دانیم که : اخلاق نصف دین است . اما انگار که معنی آنرا خوب درک نکردیم؛ یا چون انجام دادن آن با ادعا داشتن در مورد آن خیلی فرق می کند بی خیالش می شویم و گمان می بریم که حالا که این حرفها و احادیث را از بر هستیم و مثل نقل و نبات ـ وبلکه ارزانتر و راحتتر از آن ـ آنها را در هر جایی که به نفعمان بود به کار می بریم ؛ پس داریم انجام هم می دهیم. یعنی فی الواقع امر برایمان مشتبه می شود ، منظورم این است که وقتی داریم برای کسی ادعا می کنیم که چنینیم و چنان و اینکه چقدر انسان فاضل و فرهیخته ای هستیم و ... خودمان هم باورمان می شود که قطعا اینگونه هستیم
این یک فاجعه است که به دروغی که ساخته و پرداخته ذهن خودمان است دل ببندیم و ریا را در خود درونی کنیم و باور کنید که دل خوش کردن به این سرپوش وحشتناک است
نباید گمان برد که برای داشتن اخلاقی نیکو و پسندیده مثلا باید از صبح تا شب به روی همه تصنعی خندید ! یا از سحر تا غروب به این و آن دار وندار خود را بذل و بخشش کرد ! یا از شام تا بام ذکر گفت و نماز خواند ! یا سالی 14 ماه ـ لابد به نیت چهارده معصوم ـ به مکه و مدینه و ... زیارت رفت و دعا کرد تا محبوبتر شویم ! یا چه میدانم مثلا چه کا خاص و شاقی را باید انجام بدهیم! ...ا
خنده ای که در پس آن رأفت و مهربانی حقیقی در کار نباشد چه سودی دارد؟
از بر بودن اذکار گوناگون بی آنکه خشوع واقعی در درون باشد واقعا به چه دردی می خورد؟
نماز خواندن بی آنکه ما را از انجام کارهاب باز بدارد ، چه نفعی دارد؟
روزه گرفتن بی آنکه واقعا اخلاص را در خود بپرورانیم ، چه پیامی دارد ؟
به بیان ساده اینکه
اخلاق همان سادگی و عدم تکلف و ریا و رعایت یک ریزه کاریهای خاص است که متاسفانه آنقدر ریز است که به نظر خیلی از ما نمی آید . ریزه کاریهای رفتاری و دقتهایی که اثری بس شگرف دارند

به یاد ندارم که این گفته از کیست که : بسیاری از مسلمانان از روزه خود بهره ای غیر از تحمل گرسنگی و تشنگی نمی برند و از نماز خود جز خم و راست شدن نصیبی ندارند

امید است که چنین نباشیم و نباشد کسی


Monday, October 10, 2005

YOU and your BOSS!


When you don’t do your job, you are lazy.

When your boss doesn’t do it, he is busy.

When you make a mistake, you are an idiot.

When your boss makes a mistake, he is only human.

When you do something without being told, you are abusing your authority.

When your boss doses the same thing, it is creativity.




WHEN YOUR BOSS MAKES A MISTAKE,

IT’S YOUR MISTAKE.







Sunday, October 09, 2005

پروژه اطلاع از بیماری 48 ساعت قبل !ا

بی مقدمه بریم سر اصل ماجرا
اصلا نمی خوام که از ماه رمضان و اون معنویت ساختگی که سالی یکبار یقه امان را سفت می چسبد بگم . از ریا دست بردارید. با مکه و مدینه و کربلا و نجف رفتن هم به آدمیتمان اضافه نمی شه ! به خدا هر جا بریم بدتر از قبل می شیم و فقط القاب و عناوین مختلفی رو به یدک می کشیم. بگذریم موضوع بحثم این نیست

دوستان باور بفرمائید که این مسئله مرخصی گرفتن از سر کار هم در نوع خودش سوژه منحصر به فردیه !ا
مدیران عزیزتر از جان می فرمایند که چهل و هشت ساعت قبل باید خبر بدهید، ای به روی چشم منت پذیر ما. اما تروخدا کلاهتون : وجدان ، منطق ، عقل و ما بقی دارائیهایتان را قاضی کنید؛ ببنید که یک آدم معمولی که از چرخش بد روزگار کارمند شما هم هست تحت چه شرایطی ممکن می باشد که از چهل و هشت ساعت قبل بداند که مریض خواهد شد ؟ نه واقعا چه طوری ؟ به خدا ما قشر کارمند شدیدا از این طرح استقبال می کنیم چرا که اگر بدانیم قرار است مریض بشویم یک کاری می کنیم که نشویم یا چه میدونم لااقل به اطلاع شما عزیزان می رساندیم تا دیگر علاوه بر درد ناشی و بیحالی ، کل روز چهره ملیح شما را در نظر نمی داشتیم و شب تا صبح از ترس رویارویی با روی مبارک شما از دل پیچه نخوابیم! واقعا راهی هست که هم دردسر ما کم شود و هم ملامتهای شما ؟
کاملا حق با این عزیزان می باشد : واقعا من نمی فهمم که یک کارمند چه حقی دارد که وقت و بی وقت مریض شود ؟
حالا خودش به جهنم، زنش چرا مریض می شود ؟ نه واقعا چرا ؟
حالا زنش هم مریض شد به درک ، تو این شهر خراب شده چرا کس دیگری اون رو دکتر نمی بره ؟ نه واقعا چرا ؟
اصلا چه معنی داره که کس و کار کارمند مریض بشه ؟ نه معنی داره ؟
... دوستان بگذریم . نمیدانم که تا چه حد این چیزهایی رو که گفتم چشیدید. خیلی وقت بود که می خواستم اینها رو بنویسم اما مدام بی خیال می شدم
اصلا بذارید بگم ... هر کسی هم که بخونه ... چقدر مراعات کنیم ؟ مگه اونها هم مراعات می کنن ؟
دیروز وقت سحر سر درد عجیبی داشتم . تا حالا اینجور سردرد سابقه نداشته. نمی تونستم جابجا بشم و فقط از درد داد می زدم ... خلاصه چندین ساعت بیحرکت بودم تااینکه لحظه موعود رسید و جواد با موبایل مدیرم تماس گرفت واطلاع داد خدا راشکر چیزی نگفت ... اما عمق فاجعه اینجا بود که با این حال و روزی که داشتم جواد تصمیم گرفت که شرکت نره تا منو به دکتر ببره ... هر چند مثل همیشه مخالف بودم اما واقعا نمی شد که تنها باشم ... خلاصه به هر ترتیبی بود گذشت ... اما امروز که ازش پرسیدم که در مورد دیروز چی گفتند ؟ گفت بازی در آوردند! ... ما از این بازیها بسیار دیدیم و شنیدیم ... اما واقعا دیگه خسته شدم ... آدم وقتی مریضه باید نگران خودش باشه یا اخم و تخم حضرات ؟!ا
این دفعه با خدا ساخت و باخت می کنم که خود کارمندان کمتر مریض شوند دیگر چه برسد به زنشان ؟ به درک که حالش بده ! به درک که وقتی لج می کنه تنها بره آزمایش بده ـ که از درگیریهای بعدی جلوگیری کنه ـ تو خیابون حالش بد می شه و می افته ؟ به درک ...ا
ای بابا بگذریم ... باز هم سر درد ... بی خیال ... راستی موقع افطار اگر آن معنویت آمد به سراغتان دعا کنید که خدا به همه صبر بدهد مخصوصا به این مدیران کفوء! تا بتوانند ما را تحمل کنند ... اگر از معنویت چیزی مانده بود برای همه آرزوی سلامتی کنید

Saturday, October 08, 2005

جهان کودک

امروز شانزدهم مهر ماه مقارن با هشتم اکتبر می باشد و بنا بر آن چیزی که در تقویمها نوشته شده مصادف با روز جهانی کودک است
نمیدانم که با شنیدن این کلمات چه چیزهایی به ذهن شما متبادر می شود ؟
شاید یکی یاد روزهای کودکی خودش بیفته ، کادو گرفتن از دست پدر و مادر به این مناسبت ، کارتونهای تکراری که تلویزیون در این روز پخش میکرده ، کودکان بی سرپرست ، کودکان خیابانی و کار و هزاران فکر دیگر !ا
از این مسائل شدیدا عاطفی و احساسی که بگذریم قصد دارم که تاریخچه ای را برایتان ذکر کنم؛ لطفا امر برایتان مشتبه نشه ! من از تاریخچه روز جهانی کودک کاملا بی اطلاعم. تا اینجا رو که خوندید بقیه اش رو هم بخونید شاید برایتان جالب باشه !ا
در همین تهران خودمان ـ انگاریکه ارث بابامه ـ چهارراهی با همین نام هست :یعنی چهارراه جهان کودک. آیا میدانید
که وجه تسمیه این چهارراه چه چیز خارق العاده ای می تواند باشد ؟

در ضلع شمال شرقی میدان ونک نرسیده به چهارراه جهان کودک، مدرسه ای وجود دارد به نام " مدرسه راهنمائی دخترانه شهید رجائی " . آن سالها که ما اونجا درس می خوندیم ـ جالبه تازه یادم اومد که ما اونجا برای درس خوندن رفته بودیم ـ می گفتند که در روزگاران نه چندان دور اینجا مهد کودکی بزرگ به نام جهان کودک بوده ! و بخاطر همین هم هست که اون چهارراه و منطقه رو هنوز به همون نام می شناسن ! البته اونموقع در نظرمون اون مدرسه برای بچه ها خیلی بزرگ می اومد و تصور اینکه اون همه بچه از این همه پله بالا و پائین برن جالب بود ؛هرچند که حیاط و کلاسهای اون مدرسه کفاف شیطنتهای هزارو سیصد تا هزار و چهارصد تا دختر نوجوان را نمیداد اما برای بچه های کوچولو واقعا بزرگ به نظر می رسید
من واقعا نمیدانم که صحت و سقم این مسئله تا چه حد هست ـ و العهده علی الراوی ـ و حتی اگر هم حقیقت داره چند سال از این ماجرا می گذره ؟


ازماجرای مدرسه که بگذریم می رسیم به چهارراه جهان کودک . چهارراهی که تا همین پارسال فقط یاد آور خاطرات خوب و پیاده رویهای طولانی با دوستان بود برای به رسیدن به خانه تا اینکه پارسال و به لطف و عنایت یکی از دوستان عزیز! دیگه اصلا دوست ندارم که از اون چهارراه رد بشم و اصلا دوست دارم که طی یک عملیات انتحاری اون دوتا بانک خصوصی تاسیس شده در دو گوشه و کنار این چهارراه را به فنا برسونم ! این هم از قسمت نوستالژیک ماجرا
بگذریم ... خودم خوب میدونم که خیلی پررو تشریف دارم. یعنی با علم به اینکه آن دوست بسیار بسیار عزیز این مطلب را می خواند اما باز هم نوشتم چرا که باورم شده که نام چهارراه جهان کودک برایم با همین خاطرات تلخ و شیرین عجین شده و معنا می یابد!ا

متاسفانه از چهارراه جهان کودک عکس داشتم اما نخواستم بذارم تا همینقدر یاد آوری اون ماجرا بسه
تا افشاگری بعدی شاد باشید

Wednesday, October 05, 2005

منتظرت نبودیم

دروغ نمی توانم بگویم. منتظرت نبودیم. به خودم چرا، اما به تو نمی توانم دروغ بگویم ؛ منتظرت نبودیم !ا

هیچکداممان ! همه سرگرم کم و زیادهایمان بودیم . آنقدر که آخرین نرخ بورس معاملات و مارک جدیدترین محصول وارداتی برایمان مهم بود آمدن و نیامدن تو مهم نبود !ا

اما تو آمدی ! بی رنگ و بی تکلف . در حالیکه هنوز چشمهایمان به دنبال مرغوبترین تصویر رنگی فلان هنر پیشه های پرده نقره ای و جعبه جادویی دو دو می زد ، نفهمیدیم که تو چقدر براق و شفاف و یکدستی! ا

اما تو آمدی ! آرام و بیصدا. در حالیکه گوشهای ما هنوز در تب و تاب زیر و بم بودن صدای خوانندگان بازاری و تشخیص آهنگهای پاپ از غیر پاپ بود . نفهمیدیم که تو چقدر نرم و رقیق و گوشنوازی !ا

اما تو آمدی ! مثل همیشه با دستهای پر ؛ در حالیکه دستهای ما در پی اسکناسی بیشتر، حلال و حرام خدا را خلط کرد و نقهمیدیم که انبان تو پرتر از آن است که گمان می بریم و تو بخشنده تر از آنیکه می ترسیم سهمی به ما نرسد و نصیبمان از این همه "هیچ" باشد !ا

اما تو آمدی ! با رأفت و نگاهی به دیگران ؛ در حالیکه دل و دست ما پر بود از تبلیغ انواع خوراکیها و دیوارهای شهر برق می زد از تصویر خوردنیهای رنگارنگ و غذاهای جور وا جور ! ونفهمیدیم که تو آمده ای تا مثل همه مثل هم باشند و همچون یکدیگر بخورند و بیاشامند !ا

اما تو آمدی ! با حریری برای زدودن؛ در حالیکه ما غرق بودیم و آلوده ؛ نفهمیدیم که تو به خاطر همین غرق شدنهاست که خسته خسته از راه میرسی !ا

تو آمدی تا بگویی:؛ مگر نرفتید همه راهها ونیازمودید همه روشها را و مگر تکیه نکردید برغیر و مگر نتیجه نگرفتید الا شکست را ؟!ا

پس دریابید که فراموش کنندگان خدا ، هر آینه فراموش خواهند شد و به دردا و بللایا مبتلا خواهند گشت !ا
تو آمدی تا به نسیمی از رحمت حق فریاد کنی ؛ بازگردید که این آستانه بر شما گشوده است

Sunday, October 02, 2005

خستگی

خیلی خسته ام. نه اصلا قصد گله و شکایت و آه و ناله کردن ندارم. اما خیلی خسته ام. نمیدانم چرا ؟


شاید به خاطر بدو بدو کردنهای روزانه باشه ؟ یا شاید هم بخاطر صبح باشه ؟ وقتی که یکساعت و پنجاه دقیقه توی این ترافیک لعنتی گیر کردم و با یکساعت تاخیر رسیدم سر کار و مجبور شدم چهره ملیح مدیرمون رو تحمل کنم و کلی قسم و آیه بخورم که از خونمون تا میدون ولیعصر چه خبر بود ؟ گیریم که مثل بقیه مدیرها حرفمو باور نکرد ... به جهنم ... شاید سر دردم برای همین باشه ؟ نمیدونم از اینکه کل راه چهره اون عتیغه رو مجسم میکردم که حالا میخواد چی بگه سرم درد گرفت یا از استرس و اضطراب که قلبم داره تند تند میزنه ؟ گیریم که هر دوتاش به یه جا ختم میشه ! اما دیگه کل کل کردن با اون برام عادی شده ! کسیکه دیروز ازم پرسید چقدر طول می کشه تا برسی خونه ؟ گفتم : اونروز ساعت یه ربع به پنج راه افتادم و ساعت ده دقیقه به هفت رسیدم خونه ! گفت خب تو که بعد از ظهر ها نیم ساعته میرسی خونه پس چرا صبحها بیشتر طول میکشه !!!!!!!!!!!! نیم ساعت رو از کجاش در اورد من نمیدونم ؟! ... بگذریم
دیروز به تمام معنای کلمه جون کندم تا خودم رو رسوندم کلاس زبان. درسهامون هم سنگین شده و نمی شه بی خیالش شد . اونقدر خسته بودم که حوصله شرکت کردن در هیچ بحثی رو نداشتم و فقط یه حضور فیزیکی داشتم. کلی تابلو شده بودم
بگذریم ...


شاید هم از شما چه پنهان از همین گذشتنهای وقت و بی وقت خسته شدم
بی خیال ... اصلا من چرا اینها رو نوشتم و خدای نا کرده خاطر نارنجی مبارکتون رو مکدر کردم

Saturday, October 01, 2005

پائیز آمد

به همین زودی پائیز آمد و نه روز هم از بیصدا آمدنش گذشت

پائیز آمد: یعنی تابستون تموم شد. یعنی تابستون با تمام حکایتهاش گذشت و رفت، با گرماش، با داستان نفرت دگمه ها و جادگمه ای مانتوها و ازدیاد فاصله بین اونها، با داستان نازکی و کوتاهی لباسهاش و گاها نود آنها، با انتخاب احمدی نژاد و کابینه منحصر به فردش. با ماجرای گنجی . با داستان همه گیر شدن وبا و دامنه دار شدن تالیا. با مجاز بودن و نبودن خیلی ها بابت بودن در دانشگاه . با مردن این ،با زادن آن ،باعروسی این یکی و عزای آن یکی . با گریه های گاه و بیگاه من و عربده های گاه و بیگاه همسایه . با حسرت سفر من و با امید آمدن تو و ... با تمام آنچه بود و نبود رفت و تمام شد و خاطره شد


پائیز آمد: یعنی شش ماه از سال گذشت . انگار همین دیروز بود که شادی بهار رو داشتیم و کلی با خودمون حساب و کتاب کردیم که از اول سال چنین می کنیم و چنان می کنیم ! شش ماه از سال آمد و رفت و آب از آب هم تکان نخورد مگر بر دلتنگیمان افزوده شد ... و ما همانیم که اکنون منتظر آمدن سال بعدی هستیم تا باز هم قول و قرار بذاریم ، درست مثل همه این سالها. شش ماه از عمرمان گذشت ! کیه که میدونی چه طوری ؟

پائیز آمد: دیگر هیچ خیابانی مجال قدم زدنهای من نیست ، لیسابه های باد و بارانهای بی امان و خش خش برگهایش را دلتنگم ! و شاید هم دلتنگ روزهای هیاهو و بی غم بودن کودکی !ا
پائیز آمد: و این یعنی امتداد گریه و شوق و خاطره ! قدم زدن با تو در غروبهای وحشی و خاطره آفریدن ! و این یعنی رفتن به دنبال سرنوشت و آغازی دیگر باره برای من و تو !ا
و این یعنی پشت سر گذاشتن آخرین روزهای چهارمین سال زندگی مشترکمان ! چهار سال سختی و عشق را با هم آمیختیم که اکنون بودن را معنایی دیگر ببخشیم ! ا