.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Tuesday, October 18, 2005

جرأت دیوانگی





انگار مدتی است که احساس می کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام
احساس می کنم که کمی دیر است
دیگر نمی توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند

فرصت برای حرف زیاد است
... اما اگر گریسته باشی
... آه
مردن چقدر حوصله می خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی !ا

انگار این سالها که می گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می شوم !ا

شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب تر از این باشم
با این همه تفاوت
احساس می کنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست
حس می کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی ام، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازه من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست

ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابه لای خاطره ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشمهای کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است !ا
آه، ای شباهت دور !ا
ای چشمهای مغرور !ا
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو بر گردم !ا
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم !ا
بگذار در خیال تو باشم !ا
... بگذار
بگذریم !ا
این روزها
خیلی دلم برای گریه تنگ است !ا
قیصر امین پور

1 Comments:

Post a Comment

<< Home