.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Sunday, October 02, 2005

خستگی

خیلی خسته ام. نه اصلا قصد گله و شکایت و آه و ناله کردن ندارم. اما خیلی خسته ام. نمیدانم چرا ؟


شاید به خاطر بدو بدو کردنهای روزانه باشه ؟ یا شاید هم بخاطر صبح باشه ؟ وقتی که یکساعت و پنجاه دقیقه توی این ترافیک لعنتی گیر کردم و با یکساعت تاخیر رسیدم سر کار و مجبور شدم چهره ملیح مدیرمون رو تحمل کنم و کلی قسم و آیه بخورم که از خونمون تا میدون ولیعصر چه خبر بود ؟ گیریم که مثل بقیه مدیرها حرفمو باور نکرد ... به جهنم ... شاید سر دردم برای همین باشه ؟ نمیدونم از اینکه کل راه چهره اون عتیغه رو مجسم میکردم که حالا میخواد چی بگه سرم درد گرفت یا از استرس و اضطراب که قلبم داره تند تند میزنه ؟ گیریم که هر دوتاش به یه جا ختم میشه ! اما دیگه کل کل کردن با اون برام عادی شده ! کسیکه دیروز ازم پرسید چقدر طول می کشه تا برسی خونه ؟ گفتم : اونروز ساعت یه ربع به پنج راه افتادم و ساعت ده دقیقه به هفت رسیدم خونه ! گفت خب تو که بعد از ظهر ها نیم ساعته میرسی خونه پس چرا صبحها بیشتر طول میکشه !!!!!!!!!!!! نیم ساعت رو از کجاش در اورد من نمیدونم ؟! ... بگذریم
دیروز به تمام معنای کلمه جون کندم تا خودم رو رسوندم کلاس زبان. درسهامون هم سنگین شده و نمی شه بی خیالش شد . اونقدر خسته بودم که حوصله شرکت کردن در هیچ بحثی رو نداشتم و فقط یه حضور فیزیکی داشتم. کلی تابلو شده بودم
بگذریم ...


شاید هم از شما چه پنهان از همین گذشتنهای وقت و بی وقت خسته شدم
بی خیال ... اصلا من چرا اینها رو نوشتم و خدای نا کرده خاطر نارنجی مبارکتون رو مکدر کردم

1 Comments:

Post a Comment

<< Home