.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Saturday, April 30, 2005

ناگهان دیدم سرم آتش گرفت

در آن لحظه که بر صفحه مانیتور روبروت ، چیزی را می بینی و می خونی که فکرش را نمی کردی ! در همان لحظه ... درست در همان لحظه که احساس می کنی... بدنت داغ شده ... از چشات آتیش می زنه بیرون ... دستات به لرزه می افته ... قلبت تندتر می زنه ... دوست داری با کله بری تو مانیتور... تا بلکه آنچیزی را که خوندی از سرت بپره و خواب وخیال باشه ... دوست داری هوار بزنی ... داد بزنی که .... اما تو این بلبشو و عصبانیت وبغض واشک و... ترجیح می دهی که فعلا سکوت اختیار کنی ... البته فقط فعلا... تا زمانی که می دانی خیلی هم دور و دیر نیست ...ا

ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم ، خاکسترم اتش گرفت

چشم وا کردم، سکوتم آب شد
چشم بستم ، بسترم آتش گرفت

در زدم،کس این قفس را وا نکرد
پر زدم ،بال وپرم آتش گرفت

از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت....

Friday, April 29, 2005

درد واره ها

دردهای من
جامه نیستند
تا زتن در آورم
چامه وچکامه نیستند
تا به رشته سخن در آورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین روی پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا ؟
درد دوستی کجا ؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم ؟

درد

رنگ و بوی غنچه دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن
جدا کنم ؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم ؟

درد حرف نیست
درد ، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم ؟

قیصر امین پور




Thursday, April 28, 2005

بگذارید هواری بزنم

من به دنبال سر سوزن جائی هستم
که هواری بزنم
خرده کوهی ،فضائی
که فریاد کنم
تمام بغض فرو خورده ام را
....
های ! ای خفتگان هر کجا

من به پهنای تمام
ی جهان فریاد دارم

بگذارید هواری بزنم

من هوارم را سر خواهم داد

چه شما بشنوید

وچه بازار مسگران
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...واکنون
نه شعر
نه باران
نه اشک
از خاطر نبرد
عصیان فرو خورده مرا
وتسلی نخواهد داد
غرور زخم خورده مرا
چاره درد من هوار است ؛ هوار

Wednesday, April 27, 2005

سفری به همین نزدیکیها

امروز هم هوای تهران ـ این شهر خوب وقشنگمان ـ باریدنش گرفت ؛البته نه!! زیاد نگران نباشید این دفعه من خیلی بلا سرم نیامد و اوضاعم بالنسبه (این یکی را عربی اومدم ) سری قبل فوق العاده عالی بود
از اونجور هواها که آدم یه جوریش می شد و به سرش می زد که بی خیال همه چیز وهمه کس بشه و چند ساعتی راازآن خودش باشه وبا خودش خلوت کنه و برای خود خودش باشه و... به هیچی فکر نکنه ، غم و غصه چیزی را نداشته نباشه ورها وسبک وبی خیال قدم بزنه؛ از آن قدم زدنهای اساسی و خودمونی...ا
موادلازم هم جهت این قدم زدن... عبارتند از:ا
لباس راحت، ساده ومناسب ( به آن مقدار ساده ومناسب که جلب توجه نکند و...)ا
کفش راحت ومناسب که بشود با آن چند کیلو متری را بدون هیچ درد وآسیبی پیاده روی کرد
در صورت تمایل کوله پشتی البته از نوع راحت وسبک آن ( آنقدر سبک که روی دوش مبارک سنگینی نکند ) قابل ذکر است که کلی از مزه پیاده رفتن به همین داشتن کوله است؛ جرا که در آدم حس سفر رازنده می کند وکلا مفید ولازم است
و صد البته برای ما مقنعه یا روسری ( آنهم از نوع ساده ومناسب آن )ا
کمی باران لطیف (انقدر که بوی خاک باران خورده به مشام بیاید ونم نم وریز باشد )ا
امقدار متنابهی نیز ابردر رنگها واندازه های مختلف نیز نیاز است
حالا شما شرایط لازم جهت انجام این مأموریت خودی را دارا هستید ؛ فقط لازم است که مکان وخیابان مورد نظر را انتخاب کنید .ا
در مورد انتخاب خیابان ومکان مورد نظر نیز می بایست که یک سری نکاتی را مد نظر داشت؛از آن جمله اینکه حتی المقدور از انتخاب خیابانی شلوغ و پر رفت وآمد شدیدا خودداری کنید، چرا به طرز فجیعی تمرکز را به هم می زند. دیگر اینکه خیابان مورد نظر باید عاری از مغازه های پر زرق و برق باشد ، چرا که به طرز فجیعناکتری روی ذهن و روان آدمی رژه می روند و افکار شما را مخدوش فرموده ،ذهن نازک اندیش شما را به خود معطوف می دارند. ..ا
خلاصه اینکه در این مورد به خصوص وفوق العاده حساس آراء و عقائد متضاربی وجود دارد؛ اما مورد انتخابی من اینه که : از میدان تجریش ، راسته یک خیابونی رو بگیری وبری و از کوچه پس کوچه های سعد آباد سردر بیاری و سبکبارانه و بی مهابا بری وبری وآنقدر بری که فکرت از هر چی از تعلق پوچِ آزاد بشه؛ بعدش هم یک راه جدید پیدا کنی وبرگردی وبرسی میدان قدس واز آنجا هم پیاده مسیررا تا پارک جمشیدیه بری ویه دوری تو پارک بزنی وبعدش مسیرت رو جوری ادامه بدی که دم غروب برسی امامزاده قاسم و بتونی از حیاط وصحن اونجا غروب آفتاب را نظاره کنید وخودت را به خدا و آسمان نزدیکتر حس کنی...و کل این تهران بزرگ ونورانی وباران خورده را یکجا ببینی و چند دقیقه ای به این فکر کنی که زیر پوست کلفت این شهر چه می گذرد و...ا
کم کم این سفر به پایان می رسه و راه برگشت را باید در پیش گرفت ... آخرین ایستگاه ودر واقع نقطه پایان این سفر هم می تونه صحن امامزاده صالح باشه ... یک گوشه بشینی و به تکاپوی آدمها نگاه کنی و... بعدش هم چشمت را بدوزی به کوه که چراغهای روش پیداست ... بعد هم وضو بگیری وداخل بشی و...ا
اینهم دردی است که نتونی این سفر کوتاه را بری و مجبورباشی که پشت میز کارت بشینی وفقط از داخل اتاق و
فضای بسته کوهها را ببینی و تخیل کنی که "روزی این سفر را خواهی رفت"ا

برای یک قدم زدن رفیقانه ؛ برای یک سلام هنوز نگفته ؛ برای یک دل سیر خنده و گریه ؛ برای همسفر بودن با عشق ؛ باران ! همین ... نشانی ها درست است...ا

Sunday, April 24, 2005

مادران وپدران شاغل / بخش دوم

ا...در ادامه بحث گذشته باید این مطلب را نیز اضافه کرد که؛ شاغل بودن والدین هر دو، در عصر کنونی ما از این جهت امری اجتناب ناپذیر است که خواسته های خودمان و فرزندانمان از حد فزونتر گشته است ." گرانی ،شهریه مدارس غیر انتفاعی ،فراهم کردن هزینه های کلاسهای جانبی ،فراهم کردن اسباب سرگرمی وتفریح ،لباسهای مارک داروآنچنانی برای فرزندان ،دوا ودرمان ومخارج دانشگاه و چه وچه وگفتن اینکه خواسته های آنان بیش ازحد توان ومنطق است " بهانه هائی در راستای توجیه وضعیت کنونی ورقت بار ما بیش نیستند. کما اینکه باور این مسئله نیزبسیار دشوار است که گذشته از تمامی این بهانه ها خواسته ها ونیازهای خود ما نیزهم از لحاظ ماهوی وهم از لحاظ صوری تغییرات کمی وکیفی فراوانی پیدا کرده اند
عمرمان می گذرد وما همچنان در هروله توجیهات بی اساس دست وپا می زنیم

هیچکدام از ما حاضر نیست که از دیگران چیزی کم داشته باشد ،واقع قضیه این است که از کسی چیزی کم نداریم ؛ اما فاجعه اینجاست که فکر می کنیم که از دیگران عقب تریم... وبا انواع واقسام ادله سعی در موجه کردن این جنگ ورقابت پایان ناپذیر خود هستیم
جنگی که نه تنها ما فاتح میدان آن نخواهیم بود، بلکه در این کارزار بی ارزش ؛ارزشهای دیگر زندگی را از دست داده ایم "البته اگرپا روی خیلی از ارزشها نگذاشته باشیم "ا
اگر کمی واقع بینانه به این مسئله بیندیشیم : ما از چه چیزی می گذریم که به چه چیزی برسیم؟ برای بدست آوردن چه موقعیت خاص ونابی داریم اینهمه هزینه می کنیم؟ وهزاران سؤال دیگر که شاید برای خیلی از آنها هیچ جواب قانع کننده ای نداشته باشیم ( البته برای خودمان نه برای دیگران) چرا که ما در واقع در خیلی از مواقع یادمان می رود که قرار است برای خودمان زندگی کنیم ... خودمان باشیم ...خودمان را بیابیم ... خود خویشتن دست نیافتنی را در یابیم ... وفکری برای خویش بکنیم...ا
کل زندگی مان برای ارضای نا بجای دیگران است؛وآنگاه که در این ورطه گرفتار آمدیم – یعنی صرفا برای ارضای دیگران کار را به انجام رساندن ونه با رضایت وتمایل شخصی – کلی انتظار وتوقع هم با خود یدک می کشیم که : چه وچه ...ا
این بحث ادامه دارد و ان شاء الله که در پایان از این پراکندگی به یک جمع بندی منطقی واصولی برسیم...ا

بدون شرح : " از کم داشتن یک چیزی هیچکدام ما ابائی ندارد واتفاقا کم داشتن آن کلی کلاس هم برایمان دارد و آن
وقت است...د
هیچکدام از ما ادعا ندارد که خدا در این مورد به او ظلمی روا داشته یا اینکه این یکی را کمتر از دیگران دارد وآن عقل است"ا

ادامه دارد...

مادران وپدران شاغل / بخش اول

بیشتر داشتن وبهتر داشتن در زندگی، فرار لحظه ها وباز هم احساس بی قراری !چرا همیشه فکر می کنیم خوشبختی
در چند قدمی ماست وچرا به هر چه می رسیم فقط برای مدتی شاد وخوشحال می شویم ودیری نمی گذرد که دوباره احساس خلاء به سراغمان می آید؟؟
کمی به " خانه " فکر کنیم !!به مکانی که برای خیلی از ما به محلی برای حمام کردن، شستن لباس ها، خوردن شتاب زده شام وخواب ؛ تبدیل شده.ا
زن ومرد هر دو صبح زود به سر کار می رویم،بچه ها را به مهد ومدرسه می فرستیم، در همان محل کارمان صبحانه وناهارمان را می خوریم وبه دنبال یافتن خوشبختی در خانه ای شیک با اشیائی بهتر، مدام وام می گیریم ودر نتیجه به ناچار بیشتر کار می کنیم وخسته وبی حوصله به خانه برمی گردیم.ا

چند لحظه تأمل کنیم !!!ما همین حالا هم بی سر پناه نیستیم ؛ اما آن را نمی بینیم .ا

ما از این که امروز دوباره سحر را دیدیم ،غافلیم؛ ما امروز صدای خنده فرزندمان را شنیدیم، اما بی اهمیت از آن گذشتیم؛ما فرصت بودن با عزیزانمان را فراموش کرده ایم ودر فرداها ولحظه های نیامده به دنبال شادی وبه اصطلاح خوشبختی هستیم
چه کسی می داند که امشب ستاره ها را دوباره خواهد دید؟؟؟ یا آیا به ماه خیره خواهد شد؟؟؟ ویا اینکه فردا دوباره تابش اشعه خورشید را بر صورتش احساس خواهد کرد؟؟؟

از همین حالا شادی را در لحظه لحظه زندگی حس کنیم ؛چون برای بودن در فردا هیچ تضمینی وجود ندارد.... ا
ادامه دارد...

Thursday, April 21, 2005

steps to happiness



You can’t be all things to all people.
You can’t do all things at once.
You can’t do all things equally well.
You can’t do all things better than everyone else.
Your humanity is showing just like everyone else’s.


So:


You have to find out who you are, and be that.
You have to decide what comes first, and do that.
You have to discover your strengths, and use them.
You have to learn not to compete with others,
Because no one else is in the contest of “being you.”


Then:


You will have learned to accept your own uniqueness.
You will have learned to set priorities and make decisions.
You will have learned to live with your limitations.
You will have learned to give yourself the respect that you deserve.


Believe:


That you are a wonderful and unique person.
That you are a once-in-all-history event.
That it’s more than a right, it’s your duty, to be who you are.
That life is not a problem to solve, but a gift to cherish.
And you’ll be able to stay on top of what used to get you down.




Viva magazine





Wednesday, April 20, 2005

به کجا باید رفت

حاصل ما
کاش می شد که نرفت
کاش می شد که بمانیم
وبسازیم خانه ای با گل دل
کشور عشق کجاست؟؟؟

صحبت از رفتن وبیزاری نیست
پای رفتن لنگ است
جای ماندن اینجاست
فکر فردا باشیم،حاصل ما این است

کاش می شد که نرفت

وزمان را بوسید
وزمین را نوشید
همراه باد نبود ، آشتی را پیمود
آشنائی را پای یک سرو خرید

زندگی را فهمید

به کجا باید رفت؟؟؟
زندگی نزدیک است
مهدی فرشچی

Tuesday, April 19, 2005

توصیه های ایمنی

با سلام
لطفا توصیه های فوق العاده ایمنی و امنیتی که ذکر آنها در ذیل می آید را شدیدا جدی یگیرید...ا
اول اینکه : از در گیر شدن با افکار واندیشه های رمانتیک و شاعرانه جدا بپرهیزید ، چون اصلا آخر وعاقبت خوبی برایتان ندارد
دوم : ابرهای سیاه حاضر در آسمان را مورد اهتمام قرار دهید ،چرا که برای اثبات وجود خویش از راههای غیر مسالمت آمیز استفاده می کنند وحضرتعالی را مجبور به فرود آوردن سر تسلیم در برابر خود می کنند واصلا هم زبان آدمیزاد سرشان نمی شه ؛از آنجائی هم که چوب پروردگار صدا ندارد:به شکل کاملا منطقی و آبکی این مسئله رالمس می کنید
سوم :تا حالا اینقدر آرزو نکرده بودم که " ای کاش الان جای جواد بودم "ا
چهارم : امیدوارم که اوضاع حساب کردنتان از زبان انگلیسیتان بهتر باشد "البته عذر می خوام"منظورم اینه که بتوانید یک وجب را صحیح بسنجید
پنجم : شما را به جان هر کی دوست دارید ،در مکان عمومی بلند بلند با موبایل صحبت نفرمائید؛دیگران چه گناهی دارند که آنتن نمی دهد ؛آنها اگر نخواهند که بحث ها را بشنوند باید چه کنند؟؟؟؟ا
ششم : دیدن آدم خیس شده از باران وشاکی ولرزان ؛اصلا هم خنده ندارد.خب پیش میاد دیگه "مگه چیه "ا
هفتم : باور کنید سرما خوردگی ـ اونهم با این فجاعت ـ بد دردیه !ا
هشتم : از این که مطلب قبلی اینقدر طولانی شد ،عذر می خوام اما اصلا جای سانسور کردن نداشت ؛ چون یک جورایی خیلی اوضاعم ناجور بود
نهم : یادم رفت که چه توصیه حیاتی می خواستم بگم
دهم : حالا شما نقدا همین ها را جدی بگیرید ، ما بقی پیشکش...ا

من مستسقی ام آبم کشد
گر چه می دانم که هم آبم کشد

Monday, April 18, 2005

باز باران ...با ترانه...با

ما دیروز شنا کنان به منزل تشریف فرما شدیم .یعنی اینکه به طور کاملا رسمی و قانونی در خیابانهای شهر عزیزمان تهران شنا کردیم .حکایت از این قرار است که : ساعت 4 بعد از ظهر که از پنجره بیرون را نگاه کردم ،دیدم که هوا شدیدا ابری وگرفته است ،از آن حال وهواها که آدم یه جوریش می شد! نگاهی به ابرهای سیاه آسمان انداختم وبرگشتم سر میز کارم. تا ساعت 4:45 که از شرکت اومدم بیرون...همینطور که از محل کارم به سمت میدان ونک پیاده می آمدم واز این هوای زیبای بهاری به زعم خودم لذت می بردم ! کم کم نم نم بارن گرفت (البته به این کلمه نم نم دقت کنید ،چون واقعا نم نم ولطیف وزیبا بود!) دراین اندیشه بودم که به جواد زنگ بزنم که اگه کار نداشته باشه از شرکت بیاد بیرون و بریم وبگردیم (یاد ایام) چرا که واقعا حیف است که این هوا را از دست بدهیم ؛واز این جور شاعرانه ورمانتیک بازیها که...به میدان ونک رسیده ونرسیده که رعد وبرق شروع شد وتمام افکار واندیشه های رمانتیکم معلق زنان نقش زمین شدند. کم کم که نه به طور ناگهانی باران شدت گرفت ( البته باران که چه عرض کنم بیشتر تگرگ بود تا باران) وهمینطور هم شدیدتر می شد جوری که جدا از خیس شدن و... آدم جلوی پایش را هم به سختی می دید ، از ماشین هم که طبق معمول در این جور مواقع خبری نیست به ناچار در یک پاساژ کنار بقیه خلق الله پناه گرفتیم وبه این آیه رحمت خداوندگار نظاره می کردیم. اما آخه چقدرمنتظر باشیم ! البته این را هم بگم که داشتن چتر یا کاپشن واز اینجور سوسول بازیها هم کار ساز نبود چون این تگرگ که هر لحظه شدیدترهم می شد از کلیه این موانع و سدها توان نفوذ وعبور را داشت . نکته جالب ماجرا هم این است که هنوز چند دقیقه ای از از این باران وتگرگ نگذشته بود که آب همه خیابانها را فرا گرفت واز هر چی جوب وآبراه و... بود سرریز شد وامان ملت را برید ؛واقعا شرایط نا جوری بود نه می شد قدم در خیابانهای پر چاله وچوله گذاشت که آب روان در کنار جوب در حال حرکت است ؛نه می شد از این طرف خیابان خود را به آن طرف خیابان رساند؛از سر ورویمان هم که همینطور آب آب چلک وچلک می چکید ؛نه از ماشین وتاکسی خبری بود .خلاصه به هر تقدیری بود دل را به دریا زدم واز این پناهگاه اومدم بیرون (اونجا بود که به راحتی می تونستی خیلی حرفها و کنایه های بی ربط را بشنوی وهمینطوری هم واسه خودت تمرین صبر وبی خیالی کنی !!!!) برگشتم پائین میدان که ماشینهای انقلاب را سوار بشم البته اگر پیدا می کردم ،که یک تاکسی به عنوان منجی سبز شد وبالاخره اینکه سوار شدیم و به سوی انقلاب به راه افتادیم.ا
مردی که در جلو نشسته بود با موبایلش شروع کرد به انجام وظیفه خطیری چون اطلاع رسانی و تتقریبا هم به 10جا زنگ زد و به آنها می گفت: که داره بارون شدید میاد واون کفشش پر آبه! وبرای اینکه اونها باور کنند از هیچ کاری فرو گذار نبود (تقریبا به مقدسات تمام ادیان سوگند می خورد ) آخرش هم می گفت که الان میام ومی بینید که چه خبره! (این با موبایل با صدای بلند صحبت کردن آنهم در یک مکان عمومی ، از آن مسائل مورد بحثه ؛که باشه برای بعد)ا
بالاخره رسیدیم انقلاب .... طول وعرض میدان را با یک فجاعت تمام طی کردم ؛ اصلا نمی شد حتی تصور رد شدن از خیابان کارگر را به ذهن راه داد ، چه برسد به اینکه واقعا این کار را انجام داد. آبهای کثیف و پر از آشغال و... در کنار وهمقدم با جوب آبها در خیابان حضور داشتند یعنی فی الواقع به عرض 1ومتربه ارتفاع 10 سانتی متر آب کثیف بود و واقعا نمی شد رد شد ( اونهم کی؟؟ من !) خلاصه مجبور به پیاده روی شدم البته نه از نوع شاعرانه اش ...تا یک وجب پائین تر از زانوم پاچه شلوارم خیس شده بود(منهم حساس!!!).باران بند آمده بود وآفتاب هم داشت چشمک می زد و سعی می کرد که لباسهای خیس را خشک کند واز صدای زیبای پرندگان هم نباید غافل بود....تازه هوا بهاری الاصل شده بود ؛
یاد شعر دوران دبستان افتادم که: باز باران با ترانه ،با گهرهای فراوان می خورد بر بام خانه....ا
که اینجانب بعد از 40 دقیقه پیاده روی ودر مجموع 3 ساعت بودن در راه به منزل مبارک مشرف گشتم....بعد هم که به جواد زنگ زدم و ماجرا را براش تعریف می کنم ،کلی بهم می خنده و...ا

Sunday, April 17, 2005

باشد که فعلا باشیم

سلام ! ببخشید که یک مدتی نبودیم ! البته اینجا در خدمت شما نبودیم وگر نه جای دیگری حضور داشتیم ؛ از آنجائی هم که هر غیبتی دلیل دارد ،غیبت ما هم بی دلیل نبود.ا
اول اینکه چند روزی شدیدا بیمار بودم ودر گیر دوا ودرمان ودکتروبیمارستان وآزمایشگاه وقرص وآمپول وسرم و...خب این یک طرف قضیه.ا
دوم اینکه به خاطر بیماریم چند روزی سر کار نیامدم واستراحت مطلق بودم ؛ وقتی هم که تشریف فرما گشتم با حجم عظیمی از کار وترجمه وپیگیری وغیره مواجه بودم واز آن گذشته این است که اصلا به کامپیوتر هم دسترسی نداشتم ، این هم طرف دیگر قضیه.می بینید که همه کائنات وابر وباد وباران ومه وخورشید وفلک سخت در کار بودند تا شما چند روزی از دست من وآن نوشته هام راحت باشید.ا
واما جواب بعضی از کامنتها را هم بد نیست بدهیم؛ ثواب دارد.در مورد فونت که دوستان ازآن ایراد گرفته بودند ؛ دلیلش را نمی دانم ، البته بعد از آن همه را نا جوانمردانه تغییر دادم ومتحد الشکل والقیافه شدند( از فونت / اریال/ استفاده کردم)- جهت اطلاعات عمومی دوستان عرض کردم.آن فونت پیشنهادی (تاکاهوما یا تاناکورا )یا نمی دانم چی را هم من ندارم.به بزرگ منشی خود ببخشید مرا!ا
اما نا خوانا یا سخت فهمیدن آن شاید برمی گردد به شیوه فجیع نگارش وبیان آنها ؛ به قول جواد :"نیلوفر مهتابی وآسمان سبز ومناره بنفش وبید تنها ومریم یاسی و سکوت صورتی وعشق نارنجی واز این جور چیزها"آخه تو اینها را از کجا میاری؟ خب بندگان خدا حق دارند؟؟ا
خب چه کنم انتزاعی نوشتن را دوست دارم. شاید به همین خاطر هست که کمی نا مانوس باشد؛ اما اصلا نگران نباشید : چون کم کم عادت می کنید .همیشه همینطور بوده !یعنی از همون دوران درس و مدرسه دوستام این مشکل را داشتند ؛ آنها هم کم کم انس گرفتند!ا
در مورد این /الف/آخر پاراگرافها هم که امیر آقا فرموده بودند ، باید در جواب عرض کنم که:وقتی شما تنها یک وسیله دراختیار دارید و آن هم چکش باشد، پس برای نگهداشتن (نقطه و سه نقطه ودیگر علائم موجود)در پایان سطر مجبورید که از میخ استفاده کنید ؛که آن هم به شکل الف در پایان سطر نمایان می شود.اینه دیگه .ا
دیگر در مورد شعری که از" شل سیلور استاین " به زبان انگلیسی نقل کردم این مژده را خدمت دوستان بدهم که نه تنها اصلا قصد ندارم که ترجمه اش را بنویسم بلکه در آینده نیز اشعارانگلیسی زیادی خواهم نوشت "بنا بر این بهتر است که فکری به حال خویش نمائید"ا
لطافتی که در این شعر هست ، به تمام معنای کلمه فوق العاده است. تازه کلی هم نکات تربیتی وروانشناسی کودک در آن نهفته است.مثلا اگرما از پدر عزیزمان می پرسیدیم که : بابائی اگه یه روزی دیگه خورشید نتابه؟ یا دیگه بارون نیاد؟ یا دیگه باد نوزه؟ یا سبزه رشد نکنه؟ چی می شه ؟ آنوقت چی پیش میاد ؟ فکر نمی کنم که چنین جوابهای لطیف وملموسی تحویلمان می دادند. بلکه بهمان می گفتند که :اولا این توسط خدا اداره می شه و نمی شه که اینها نباشه وچی! داری عظمت خدا را انکار می کنی!خدا صلاح دانسته که اینها باشند وتا زمانی هم که خدا بخواد هستند ودست ما نیست . همین .دیگر اینکه خوب نیست که بچه در مورد همه چیز سؤال کنه!ویک نگاه عاقل اندر سفیه حواله مان می شد که شما حالیتون نیست و یک چیزهائی تو این دنیا هست که هیچکس نمی داند ونباید هم در موردشان سؤال کرد واین جور فضولیها به تو نیومده بچه!و...خلاصه اینکه کار به جاهای باریک ووخیم کشیده می شد(بدون شرح) که دیگر حس لطیف کودکیمان به این زودی سر بر نمی آورد ودیگه هم حالا حالاها کنجکاویمون نمی گرفت .البته تمام اینها درست ؛اما بگذریم...ا
بحث در این مورد مفصل است که دیگر از حوصله این بحث خارج است .باشد که حداقل ما در تربیت فرزندانمان دقیقتر باشیم. ا
شوق کبوترانه پرواز ؛ در من ؛ همیشه زنده ترین است، حتی اگر در میان مرغهای مفلوک خانگی باشم!ا

Thursday, April 07, 2005

DADDY,WHAT IF...


Daddy, what if the sun stopped shining?
What would happen then?

If the sun stopped shining, you’d be so surprised
You’d stare at the heavens with wide open eyes,
And the wind would carry your light to the skies
And the sun would start shining again.


But, daddy, what if the wind stopped blowing?
What would happen then?

If the wind stopped blowing, then the land would be dry,
And your boat wouldn’t sail and your kite couldn’t fly,
And the grass would see your trouble and she’d tell the wind,
And the wind would start blowing again.


But, Daddy, what if the grass stopped growing?
What would happen then?

Well, if grass stopped you’d probably cry,
And the ground be watered by the tears from your eyes,
And like your love for me, that grass would grow so high.
Yes, the grass would start growing again.


But, Daddy, what if I stopped loving you?
What would happen then?

If you stopped loving me, then the grass would stop growing,
The sun would stop shining and the wind would stop blowing.

So you see, if you wanna keep this old world a’ going,
You’d better start loving me again, again…
You better start loving me again.
You hear me!
You better start loving me again and again…


Shel silverstein

Tuesday, April 05, 2005

چند قدم مانده به تو

روبروی آئینه ایستادم ؛ چند قدم مانده به زندگی . نه شمعی ونه شقایقی ونه دقایقی که بوی تو را بدهد. همه نارنجها خاموش ، همه سفرها شکسته ، همه کبوترها بسته وهمه اشکها رها
دستهای من در سکوت ، لبهای تو در ملکوت ، سرهای درختان در ابرها پنهان . اشکهای سردم پراکنده روی موجهای گمنام ؛ یاد زلال تو پشت بوته های گل جاری
روبروی خودم ایستادم ؛ چند قدم مانده به تو . همه گندمها شیفته عطر تو بودند . همه آرزوها از تو شروع می شدند . همه جزیره ها در آغوش تو آرام می گرفتند وهمه بارانها در حوالی تو می باریدند
روبروی مریم ها ایستادم ؛ چند قدم مانده به عشق . از کوچه های زمین جدا شدم . آسمان چشمهای تو را ستایش می کرد . کوهستانها به صدای قلب تو گوش می دادند . انگشتانم از سرزمینی به سرزمین دیگر می رفتند
ا " جهان در یک روز بارانی متولد شده است " این را پروانه ای به من گفت که در روز ازل با تو زیر یک سقف زندگی می کرد و " قرار است از این پس عاشقان در پرده های صدای تو شعر های نقره ای شان را بخوانند " این را گل سرخی به من گفت که اولین دوست تو بود
روبروی خوشبختی ایستادم ؛ چند قدم مانده به خودم . به تو فکر کردم . به تو که همراه مرغان دریائی صبح را به ارمغان آوردی. ابتدای عشق بود . نام یک نسیم قدیمی را گفتم ودر قلب تو قدم گذاشتم
من از تو لبریزم واگر نباشی مثل بعد از ظهرهای غم انگیز پائیزم ؛ مثل آسمان بهارابری ام ؛ مثل غروبهای دریا آرامم
من از تو اعتبار می گیرم ؛ مثل ابرها از اقیانوس ؛ مثل بغض ها واشکها از دلتنگی ؛ مثل شکوفه ها و برگها از بهار

دوست دارم هر وقت باران می آید ،بدون چتر در خیابانی خلوت بایستم ونام تو را تکرار کنم

Monday, April 04, 2005

شادی لحظه تحویل سال / قسمت دوم / ا

سلام! امید وارم که تعطیلات خوبی را پشت سر گذاشته باشید وشادیهایتان هم به طراوت وتازگی بهار بوده باشه.ا
قرار بود که در مورد نحوه شادی کردن ،مخصوصا شادی تحویل وسال نو بنویسم؛ نمی دونم که چرا در این چند روز اینقدر به این موضوع فکر کردم ،در حالیکه از قبل می دونستم چی می خوام بگم .به هر حال...ا
کشورهائی که طبق تاریخ میلادی زندگی می کنند، یعنی میلاد حضرت مسیح را مبدا تحویل سال می دانند بر خلاف ما که سال نو با بهارو شکوفه زدن درختان همراه است ؛سال نوی آنها در زمستان وزیبائی کریسمس همواره به برف آن است وبرای ما خود روز تحویل سال مهمه ولی خود تولد حضرت مسیح ملاکه ویک هفته جشن ومراسم دارند که از اواخر دسامبر شروع می شه وتا اوایل ژانویه هم ادامه دارد. همینطور هم که می دانید به جای سفره هفت سین ما درخت کاج را به زیبائی تمام تزئین می کنند؛ که علت اینکه درخت کاج را انتخاب می کنند این است که همیشه سبز وسر زنده است وسمبل عمر طولانی وشادابی است.ا
بریم سر اصل مطلب و آن این است که: آنها واقعا شادی می کنند وبه تمام معنای کلمه شادند وشادی خودشان را بی هیچ محافظه کاری ابراز می کنند ؛ یعنی دقیقا بر خلاف ما.ا
مثلا در جشنها وفستیوالهائی که به این مناسبت برگزار می شه حتما شرکت می کنند واز بودن درآنجا هم لذت می برند واز همه اینها هم مهمتر برگزاری کنسرت های مختلف موسیقی است.ا
که عمدتا هم توسط خواننده های معروف ومحبوب همراه با تبلیغات وسیع و امکانات فراوانی رخ می دهد. که نکته حائز اهمیت این نکته شاد ومفرح بودن آنهاست ؛بدین ترتیب که این خوانندگان گلچین شادترین آوازهای خود را ارائه می هند که با ابراز بی شائبه شور وشادی و حالا رقص های دسته جمعی و... همراه است " که واقعا زیباست " مثلا گروه "مدرن تاکینگ " برای آغاز سال 2000 میلادی کار خیلی زیبائی را ارائه داده بود یا"سلن دیون " هم همینطور،یا خوانندگان دیگر ... مسئله جالب این است که این اشعار شاد وامیدوارکننده هستند وازحرکت ورسیدن به اهداف و تحقق آرزوها و زیبائی می گویند."حتما روزی در مورد این اشعار خواهم گفت.".. برخلاف اشعار خوانندگان ما که سراسر یاس وناامیدی وتنهائی وبدبختی ونرسیدن است... گاهی وقتها ، وقتی که کنسرت آنها را می بینم واقعا به شادی بی حد وحصر آنها رشک می برم ؛ چرا که خود همین ابراز شادی هم به تعادل دیگر رفتارهای آدمی جلا می بخشد وباعث نو ونوار شدن ذهن وسرزندگی روح وتن آدمی می شود ... چیزهای دیگری هم می خواستم بگم که به گمانم دیگر از حوصله این مقال خارج است.ا
باز هم در مورد شادی وحتی حزن واندوه هم سخن خواهم گفت...ا
شاد بودن هنر است... شاد کردن هنری والاتر...گر ز شادی تو ،دلهای دگر گردد شاد... زندگی عرصه یکتای هنر مندی ماست ... هر کسی نغمه خود خواند واز صحنه رود... صحنه پیوسته بجاست...خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...ا