.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Monday, April 18, 2005

باز باران ...با ترانه...با

ما دیروز شنا کنان به منزل تشریف فرما شدیم .یعنی اینکه به طور کاملا رسمی و قانونی در خیابانهای شهر عزیزمان تهران شنا کردیم .حکایت از این قرار است که : ساعت 4 بعد از ظهر که از پنجره بیرون را نگاه کردم ،دیدم که هوا شدیدا ابری وگرفته است ،از آن حال وهواها که آدم یه جوریش می شد! نگاهی به ابرهای سیاه آسمان انداختم وبرگشتم سر میز کارم. تا ساعت 4:45 که از شرکت اومدم بیرون...همینطور که از محل کارم به سمت میدان ونک پیاده می آمدم واز این هوای زیبای بهاری به زعم خودم لذت می بردم ! کم کم نم نم بارن گرفت (البته به این کلمه نم نم دقت کنید ،چون واقعا نم نم ولطیف وزیبا بود!) دراین اندیشه بودم که به جواد زنگ بزنم که اگه کار نداشته باشه از شرکت بیاد بیرون و بریم وبگردیم (یاد ایام) چرا که واقعا حیف است که این هوا را از دست بدهیم ؛واز این جور شاعرانه ورمانتیک بازیها که...به میدان ونک رسیده ونرسیده که رعد وبرق شروع شد وتمام افکار واندیشه های رمانتیکم معلق زنان نقش زمین شدند. کم کم که نه به طور ناگهانی باران شدت گرفت ( البته باران که چه عرض کنم بیشتر تگرگ بود تا باران) وهمینطور هم شدیدتر می شد جوری که جدا از خیس شدن و... آدم جلوی پایش را هم به سختی می دید ، از ماشین هم که طبق معمول در این جور مواقع خبری نیست به ناچار در یک پاساژ کنار بقیه خلق الله پناه گرفتیم وبه این آیه رحمت خداوندگار نظاره می کردیم. اما آخه چقدرمنتظر باشیم ! البته این را هم بگم که داشتن چتر یا کاپشن واز اینجور سوسول بازیها هم کار ساز نبود چون این تگرگ که هر لحظه شدیدترهم می شد از کلیه این موانع و سدها توان نفوذ وعبور را داشت . نکته جالب ماجرا هم این است که هنوز چند دقیقه ای از از این باران وتگرگ نگذشته بود که آب همه خیابانها را فرا گرفت واز هر چی جوب وآبراه و... بود سرریز شد وامان ملت را برید ؛واقعا شرایط نا جوری بود نه می شد قدم در خیابانهای پر چاله وچوله گذاشت که آب روان در کنار جوب در حال حرکت است ؛نه می شد از این طرف خیابان خود را به آن طرف خیابان رساند؛از سر ورویمان هم که همینطور آب آب چلک وچلک می چکید ؛نه از ماشین وتاکسی خبری بود .خلاصه به هر تقدیری بود دل را به دریا زدم واز این پناهگاه اومدم بیرون (اونجا بود که به راحتی می تونستی خیلی حرفها و کنایه های بی ربط را بشنوی وهمینطوری هم واسه خودت تمرین صبر وبی خیالی کنی !!!!) برگشتم پائین میدان که ماشینهای انقلاب را سوار بشم البته اگر پیدا می کردم ،که یک تاکسی به عنوان منجی سبز شد وبالاخره اینکه سوار شدیم و به سوی انقلاب به راه افتادیم.ا
مردی که در جلو نشسته بود با موبایلش شروع کرد به انجام وظیفه خطیری چون اطلاع رسانی و تتقریبا هم به 10جا زنگ زد و به آنها می گفت: که داره بارون شدید میاد واون کفشش پر آبه! وبرای اینکه اونها باور کنند از هیچ کاری فرو گذار نبود (تقریبا به مقدسات تمام ادیان سوگند می خورد ) آخرش هم می گفت که الان میام ومی بینید که چه خبره! (این با موبایل با صدای بلند صحبت کردن آنهم در یک مکان عمومی ، از آن مسائل مورد بحثه ؛که باشه برای بعد)ا
بالاخره رسیدیم انقلاب .... طول وعرض میدان را با یک فجاعت تمام طی کردم ؛ اصلا نمی شد حتی تصور رد شدن از خیابان کارگر را به ذهن راه داد ، چه برسد به اینکه واقعا این کار را انجام داد. آبهای کثیف و پر از آشغال و... در کنار وهمقدم با جوب آبها در خیابان حضور داشتند یعنی فی الواقع به عرض 1ومتربه ارتفاع 10 سانتی متر آب کثیف بود و واقعا نمی شد رد شد ( اونهم کی؟؟ من !) خلاصه مجبور به پیاده روی شدم البته نه از نوع شاعرانه اش ...تا یک وجب پائین تر از زانوم پاچه شلوارم خیس شده بود(منهم حساس!!!).باران بند آمده بود وآفتاب هم داشت چشمک می زد و سعی می کرد که لباسهای خیس را خشک کند واز صدای زیبای پرندگان هم نباید غافل بود....تازه هوا بهاری الاصل شده بود ؛
یاد شعر دوران دبستان افتادم که: باز باران با ترانه ،با گهرهای فراوان می خورد بر بام خانه....ا
که اینجانب بعد از 40 دقیقه پیاده روی ودر مجموع 3 ساعت بودن در راه به منزل مبارک مشرف گشتم....بعد هم که به جواد زنگ زدم و ماجرا را براش تعریف می کنم ،کلی بهم می خنده و...ا

0 Comments:

Post a Comment

<< Home