.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Saturday, April 30, 2005

ناگهان دیدم سرم آتش گرفت

در آن لحظه که بر صفحه مانیتور روبروت ، چیزی را می بینی و می خونی که فکرش را نمی کردی ! در همان لحظه ... درست در همان لحظه که احساس می کنی... بدنت داغ شده ... از چشات آتیش می زنه بیرون ... دستات به لرزه می افته ... قلبت تندتر می زنه ... دوست داری با کله بری تو مانیتور... تا بلکه آنچیزی را که خوندی از سرت بپره و خواب وخیال باشه ... دوست داری هوار بزنی ... داد بزنی که .... اما تو این بلبشو و عصبانیت وبغض واشک و... ترجیح می دهی که فعلا سکوت اختیار کنی ... البته فقط فعلا... تا زمانی که می دانی خیلی هم دور و دیر نیست ...ا

ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم ، خاکسترم اتش گرفت

چشم وا کردم، سکوتم آب شد
چشم بستم ، بسترم آتش گرفت

در زدم،کس این قفس را وا نکرد
پر زدم ،بال وپرم آتش گرفت

از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت....

3 Comments:

  • جی شده مگه؟

    By Anonymous Anonymous, at May 01, 2005 12:26 AM  

  • ناهگه بیدار میخواهیم شد زین خواب جادویی٬همچو خواب همگنانِ غار٬چشم می مالیم و می گوئیم: آنَک٬ طرفه قصرِ‌ زرنگارِ صبحِ شیرینکار...

    By Anonymous Anonymous, at May 01, 2005 11:27 AM  

  • هدی خانم ! بی خیال ماجرا شو...
    مگه نشنیدی که می گن :
    هر چه از دوست رسد ،نکوست

    By Anonymous Anonymous, at May 03, 2005 2:59 PM  

Post a Comment

<< Home