.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Tuesday, April 05, 2005

چند قدم مانده به تو

روبروی آئینه ایستادم ؛ چند قدم مانده به زندگی . نه شمعی ونه شقایقی ونه دقایقی که بوی تو را بدهد. همه نارنجها خاموش ، همه سفرها شکسته ، همه کبوترها بسته وهمه اشکها رها
دستهای من در سکوت ، لبهای تو در ملکوت ، سرهای درختان در ابرها پنهان . اشکهای سردم پراکنده روی موجهای گمنام ؛ یاد زلال تو پشت بوته های گل جاری
روبروی خودم ایستادم ؛ چند قدم مانده به تو . همه گندمها شیفته عطر تو بودند . همه آرزوها از تو شروع می شدند . همه جزیره ها در آغوش تو آرام می گرفتند وهمه بارانها در حوالی تو می باریدند
روبروی مریم ها ایستادم ؛ چند قدم مانده به عشق . از کوچه های زمین جدا شدم . آسمان چشمهای تو را ستایش می کرد . کوهستانها به صدای قلب تو گوش می دادند . انگشتانم از سرزمینی به سرزمین دیگر می رفتند
ا " جهان در یک روز بارانی متولد شده است " این را پروانه ای به من گفت که در روز ازل با تو زیر یک سقف زندگی می کرد و " قرار است از این پس عاشقان در پرده های صدای تو شعر های نقره ای شان را بخوانند " این را گل سرخی به من گفت که اولین دوست تو بود
روبروی خوشبختی ایستادم ؛ چند قدم مانده به خودم . به تو فکر کردم . به تو که همراه مرغان دریائی صبح را به ارمغان آوردی. ابتدای عشق بود . نام یک نسیم قدیمی را گفتم ودر قلب تو قدم گذاشتم
من از تو لبریزم واگر نباشی مثل بعد از ظهرهای غم انگیز پائیزم ؛ مثل آسمان بهارابری ام ؛ مثل غروبهای دریا آرامم
من از تو اعتبار می گیرم ؛ مثل ابرها از اقیانوس ؛ مثل بغض ها واشکها از دلتنگی ؛ مثل شکوفه ها و برگها از بهار

دوست دارم هر وقت باران می آید ،بدون چتر در خیابانی خلوت بایستم ونام تو را تکرار کنم

1 Comments:

  • سلام
    دست مریضاد
    متن هاتون زیباست
    فقط اگه امکانش هست یه کاری کنید خواناتر باشه
    به نظرم چشم خسته میشه
    البته شاید ایراد از چشمای من باشه

    به هر حال الله یارتون

    By Anonymous Anonymous, at April 06, 2005 10:38 PM  

Post a Comment

<< Home