Monday, November 28, 2005
Sunday, November 27, 2005
... ما نمی دانستیم که
در لابلای نقاشی های معصوم کودکی ام و در حاشیه رنگهای تند و ملایم آن می توانی شکفتن آرزوهایم را ببینی و درختانی را که ریشه در آفتاب داشتند
من و تو گمان می کردیم تا همیشه زلال باقی خواهیم ماند، دست و رویمان سیاه نخواهد شد، دگمه های پیراهنمان نخواهد افتاد، هیچ گاه گل سرخی را نخواهیم چید و به طرف گنجشکها سنگ پرتاب نخواهیم کرد
من و تو خیال می کردیم این جاده پر از سنگریزه همین طور مستقیم و بی توقف ادامه خواهد داشت و سیلابها راه را بر ما نخواهند بست و بادها شیشه های پنجره مان را نخواهند شکست
من و تو فکر می کردیم آینه هامان تا ابد روی تاقچه بی غبار خواهند ماند و هزار بار بهار را خواهیم دید
ما نمی دانستیم پیر خواهیم شد. ما روزهای دور آینده را پیش بینی نمی کردیم. ما نمی دانستیم کوچه ها و خانه ها بعد از ما هم زندگی خواهند کرد و نفسهای ما را به باد خواهند سپرد تا با خود به ناکجا ببرد. ما نمی دانستیم که شاید کسی نام ما را در دفترچه اش ننویسد. شاید کسی حتی سالی یکبار هم احوال ما را از علفهای هرز مزارمان نپرسد. شاید ... ما نمی دانستیم
Wednesday, November 23, 2005
چشمهایت: زیباترین آینه جهان
یک روز آنقدر جادو می شوم که خود را در آغوش اقیانوسهای فرسوده می بینم و روزی دیگر آنقدر شاعرم که گنجشکهای یتیم در بیتهای شعرم لانه می کنند و روز سوم آنقدر تنها که حتی نام تو را نمی توانم تلفظ کنم
چشم به آسمان می دوزم، تو با ابرهای انبوه می گذری و فردا همراه بارانی از شکوفه و انگور بر می گردی. آنگاه تمام اشیای اتاقم مست می شوند و از بند بند تنم آوازی غریب بر می خیزد
دستهایت را دوست دارم که هرگز وقت خداحافظی مهربانی اشان را از من دریغ نمی کنند و انگشت هایت را که از نامه نوشتن خسته نمی شوند
کفشهایت را دوست دارم که در روزهای سرد برفی راه خانه ام را گم نمی کنند و پیراهنت را که همیشه از عطر نارنج و خاطره سرشار است
از خیابانهای بی درخت رد می شوم و برای پنجره هایی که هنوز بازند، غزل می خوانم و شعرهای کوچکم را روی شیشه های مه گرفته قطاری که توقف کرده است، می نویسم
در شبهای بی چراغ، دستم را به سوی ماه دراز می کنم. آیا می توانم ترانه های روشن را از روی شانه اش بچینم ؟
دلم تاریکِ تاریک است
Monday, November 21, 2005
... ثبات منفی و
Sunday, November 20, 2005
Wednesday, November 16, 2005
شمارش معکوس
واقعا چرا باید اهمیت داشته باشند ؟ وقتی که براحتی با زدن یک دکمه می توان آنرا از روی صفحه اصلی وبلاگ حذف کرد ! وقتی که هر چه نقشه در سرداشتی به سادگی تمام نقش بر آب می شود ! وقتی که آن اطلاعاتی که ـ در اغلب زمینه ها ـ منتشر می شود واقعی و حقیقی نیست و اطلاعات اصلی همواره محرمانه و نا گشوده می ماند ! وقتی که دیگران برای تو تصمیم می گیرند که دانستن چه چیزهایی به صلاح است و دانستن چه مسائلی برخلاف مصلحت است ! وقتی که به اغلب اطرافیان خود نمی توانی در اکثر موارد اعتماد کنی و ناچاری که رابطه را به طور سطحی و ظاهری حفظ کنی و همواره به بازسازی و مرمت کاستیهای رفتاری اطرافیان بپردازی !ا
وقتی که دیگر به قول هیچکس اعتماد نمی کنی حتی به قول خودت ، چون می دانی که فردا اتفاقی می افتد که نباید بیافتد و تمام برنامه ات کن فیکون می شود ! چه اهمیتی برایت دارد که از دسته گلهای رئیس جمهورت بیشتر بدانی ، وقتی که نگران پرداختن قسط وامهایت باشی ! برایت چه معنایی دارد که صد روز حضورش را به نقد بنشینی ، وقتی که به مهلت اتمام قرار داد خانه ات اجاری ات صد روز بیشتر نمانده و تو نه وقت دنبال خانه گشتن را داشته باشی و نه توان هماهنگی بودجه ات با قیمتها را داری ! چه اهمیتی دارد که بشنوی دولتمردانت در سه ساعت ، صد مصوبه را تصویب کرده اند ، وقتی که نتوانی هیچ کاری برای خودت بکنی تا از این مخمصه رهایی یابی و نه ملجأی که دل به یاریش بسپاری غیر از شمارش معکوس ! شروع می کنی به شمردن ... شمردن روزهای پایانی قرارداد خانه ات و شمردن روزهای مانده تا بیچارگی کامل مردم. شروع جنگ. کودتا. حراج کلی مملکت. معجزات دیگر رؤسا. در مورد دومی خودت هم نمی دانی که چه چیزی را به باید به انتظار بنشینی وقتی که می دانی فقط باید بشمری! کار تو شمردن است: شمردن دشمنان، شمردن کسری بودجه،شمردن ....ا
چه اهمیتی دارد اینها وقتی که حتی حوصله ات از ادامه دادن این مطلب هم سر می رود !ا
Tuesday, November 15, 2005
اخبار علمی سراسر ضد و نقیض
یک روز می گویند: "نوزادان را زیاد بغل نگیرید تا مستقل بار بیایند" و چندی پیش مقاله ای بیرون می آید که "در آغوش گرفتن نوزاد نه تنها برای رشد روانی کودک ضروری است که برای مادران نیز مفید می باشد"ا
یک روز می گویند سحر خیز باشید تا کامروا شوید و روز دیگر می گویند که "راحت بخوابید و دغدغه سحر خیز بودن را نداشته باشید چرا که تنبل ها بیشتر عمر می کنند" البته اگر داشتن عمر طولانی مزیت به حساب آید
مدام می شنویم که بنا بر آخرین تحقیقات به دست آمده خوردن روزانه فلان قدر از فلان ماده چنین می کند و چنان می شود و همچنین محققان ثابت کردند که خوردن ........................................................................ا
اگر به اخبار مخصوصا علمی و پزشکی که در طول ساعات مختلف شبانه روز به خورد ذهن ما می دهند توجه کنید، از مقالات و تحقیقات ضد و نقیض سرشارند علاوه براین تحقیقاتی که صحت و سقم آنها بر کسی نمایان نیست
این همه تغییر و عدم اعتبار داده ها و اطلاعات ناشی از چیست ؟ چه طور می شود که یک مورد در دو دانشگاه یا دو مرکز تحقیقاتی و ... مختلف ، دو نتیجه کاملا متفاوت و مغایر را به ثمره بنشاند ؟
گوش مردم را از این اظهارات متغیر پر کردن واقعا چه پیامدی را در بر دارد ؟ چند در صد از این شوندگان و بینندگان عزیز واقعا به این توصیه ها عمل می کنند ؟ چند در صد از مردم حاضرند عادتهای غذایی و خوراکی و... خود را که چندین و جند سال با آنها خو کرده اند و بزرگ شده اند را به همین راحتی تغییر دهند ؟ هر چند که این مسئله به هیچ وجه اصلا قابل انکار نیست که در صد کثیری از مردم به عادتهای غذایی غلط و اشتباهی خو کرده اند و انصاف دهید که تغییر عادتهای غذایی و بهداشتی نیز همچون تغییر عادات رفتاری و خلق و خو سخت است
پس واقعا که شنیدن این اخبار چه ارمغانی می تواند برای ما داشته باشد وقتی که به در صد کثیری از آنها همچون دیگر اطلاعات ورودی و شنیده ها جامه عمل نمی پوشانیم و حتی امکان نقض شدید آنها هر لحظه وجود دارد ؟
Sunday, November 13, 2005
دیازپام، خودکشی، اعتراض، کلی سوال بی جواب
حدودا سی و چند ساله به نطر می رسید. تنومند و قوی هیکل بود. بعلت سر نگرفتن معامله ماشین پنجاه تا قرص دیازپام خورده تا راحت شود
زن جوانی بود که از دست مادر شوهرش به ستوه آمده بود و ....ا
این یکی خیلی جالب ! بود . پیرزن تقریبا شصت ساله بود. چون پسرش عاشق دختری شده و او از دختره خوشش نیامده به نشانه اعتراض ! صدتا قرص دیازپام خورده تا ....ا
همانطور که داشت خبر را با موبایل به کسی می داد زار زار زد زیر گریه . بعد هم شروع کرد تو سر خود زدن و داد و بیداد و ... معلوم شد که پدرش رفته و زن دیگری اختیار کرده و مادر پنجاه ساله اش به نشانه اعتراض ! چندتایی قرص دیازپام خورده تا ...ا
این یکی خیلی بد شانس بوده ! پسر جوانی بود که صد و پنجاه تا قرص دیازپام خورده و جهت محکم کاری هم خود را از طبقه پنجم یک ساختمان پرت کرده پائین ! اما تنها دماغش شکسته بود و ...ا
دو تا زندانی هم در بخش بودند که در زندان خودکشی کرده بودند از همان طریق خوردن قرص دیازپام
دختری بود که چون دوست پسرش را با دیگری دیده به نشانه اعتراض ! این کار را کرده بود
و قس علی هذا !!ا
روش خودکشی اکثر این آدمها خوردن همان چند قرص کذایی است . سوالی که در اینجا مطرح می شود این است که: براستی این آدمها این قرصها را از کجا گیر آورده اند ؟ از این هم که بگذریم واقعا آدمها به کجا می رسند که احساس می کنند اینجا همان آخر خط است ؟ چرا از ادامه دادن هراس و واهمه داریم ؟ چرا نیک مبارزه کردن را نیاموخته ایم ؟ چرا کمی سرمان را آنطرف و اینطرف نمی چرخانیم تا دریابیم که راههای دیگری هم هست ؟ چرا اینقدر تنبلیم ؟ چرا همیشه برای رسیدن به مقاصد خود از کوتاه ترین راه ممکن استفاده می کنیم ؟ آیا برای نشان دادن اعتراض خود، باید خود را کشت ؟ باید نبود تا اعتراض کرد ؟ مگر در حضور و بودن اعتراض ـ حالا به هر وضعی ـ امکان پذیر نیست ؟ چرا اینقدر ضعیف شده ایم که اوج قدرتمان باید در نیستیمان تحقق یابد ؟ یعنی واقعا این آدمها هیچ تعلق خاطری در این دنیا ندارند که گوی فرار را می ربایند ؟ آدمی به کجا می رسد که تا این حد ترس از رویارویی بر تمام ارگانهای بدنش مستولی می شود که دست به چنین کاری می زند ؟ کدام دلیل و منطق توجیه پذیری اعلام داشته که تنها راه اعتراض به شرایط موجود خود را کشتن است ؟
آیا آنها هم می دانستند که روزی چنین کاری خواهند کرد ؟ زندگیشان چنین پایانی را در بطن خود می پروراند ؟
آیا این همه ماجراست ؟ تصور اینکه هر شب تنها در یکی دو ساعت و آنهم به یکی از بیمارستانهای شهر و کشورمان اینهمه مورد این چنینی مراجعه می کنند مو را به تن آدمی سیخ می کند ؟ تصویر این همه آدم افسرده و مأیوس و دلسرد و نا امید و عصبی و نا آرام و نا متعادل و ... در اطراف خود واقعا وحشتناک است ؟ نمود این همه آدم که به این نتیجه رسیدند که دنیا و ما فیها دیگر ارزش دیدن ندارد نماینگر چیست ؟ آمار این همه آدمی که از بین همه راههای موجود تنها آسانترین و بی نتیجه ترین راه را می روند براستی که حکایت از چه ضعف و فاجعه ای آنهم با این وسعت دارد؟ آنها چه طور به این نتیجه می رسند که دنیا دیگر ارزش دیدن ندارد ؟
حالا به تمام اینها باید آمار خودکشی آدمهای مهم و سر شناس را باید افزود
در ضمن در فصل پائیز و زمستان هم به خاطر هوای گرفته و ابری و ... آمار خودکشی کردن بالاتر است
Saturday, November 12, 2005
مشاهدات من در بیمارستان
ا# هیچ چیز تو این دنیا از این بدتر نیست که بعد از چند ساعت حسابی در ترافیک گیر کردن ـ به دلیل باران ـ و بعد از یک قدم زدن جانانه و لطیف به همراه آقای همسرالبته در ذیل معیت و کرامت باران و خیس شدن و لرز جانانه تر و... بالاخره رسیده باشید خانه و قصد دارید که خود را با روشهای متعارف گرم کنید که ناگهان زنگ تلفن به صدا در آید و آقای همسر افتخار می دهند که جواب دهند و ... تصمیمات اخذ شده بعد از شورو با نگرانی به اینجا ختم می شود که باید برویم و...ا
ا# به قول یکی از دوستان "من سر در نیاوردم" که چرا طرف را از بیمارستان ایرانمهر حتی با وجود اینکه کلیه کارهای مربوطه و لازم را همانجا به دقت و درست و حسابی انجام داده بودند اما باز هر جوری شده وی را با آمبولانس به بیمارستان لقمان می رسانند و... وهنوز هم سر در نیاوردم
در بخش اورژانس بیمارستان لقمان
ا# چهره ها نگران . ما که بیمارمان بخاطر مسمویت غذایی پایش به اینجا باز شده به کنار. اینجا اکثرا بخاطر خوردن عمدی ـ خودکش ـ تعداد زیادی قرص اینجا هستند .کلی آدم هم ریخته اند دور هر تخت . پرستارها انگار که با شرکت ماست بندی قرار داد بسته اند که یا ماست آنها را تامین کنند و یا صرفا از ماست آنها استفاده کنند. هیچ سوالی آنجا پاسخ داده نمی شود چرا که ممکن است خدای نا کرده ترکیب آرایش بر چهره آنها کمی زیر و زبرشود. کلی آدم در حال رفت و آمد هستند و مسیر اورژانس تا پذیرش / اورژانس تا صندوق / اورژانس تا داروخانه / اورژانس تا ... را تند تند می روند و می آیند اما از سرنوشت بیمار هیچ اطلاعی در دست نیست . نگرانی همراهان هم که ـ از دید پرستاران ـ از اساس بی پایه است. اینجا همه کارها بر عهده همراهان بیمار است و اگر بیماری همراه ندارد لابد باید فاتحه خود را بخواند !ا
ا# اینجا اینقدر اوضاع برخی از بیماران وخیم است که علت حضور برادر گرامی بنده سوسول بازی ای بیش نیست ... وقتی کسی که صدتا یا بیشتر قرص خورده که به قولی خودش را راحت کند ... مسمومیت به خاطر ساندویچ و هله هوله خوردن قطعا قرطی بازی به حساب می آید
ا# بالاخره بعد از هماهنگیها و اقدامات صورت گرفته رضایت می دهند که کُد خود را به بخش منتقل کنیم ـ آنجا به محض پذیرش ، بیمار دیگر یک فرد نیست ، یک کُد است "نقل به مضمون از فرمایشات گهر بار دکتر ماستی بخش" ـ کلیه کارهای مربوط به انتقال هم به همراه است از یافتن تخت برای نقل و انتقال تا جابجایی بیمار و خرید لباس و حتی یافتن بخش مورد نظر !ا
ا# خلاصه اینکه بالاخره کار تمام شد و برادر بیهوش ما را در کنار افراد معتاد و عصبی و زندانیان و ... بستری کردند ـ بعدا در مورد حضور این افراد بیشتر توضیح خواهم داد ـ و با نزاکت وصف نا پذیری ما را از بخش انداختند بیرون
پی نوشت : امیدوارم که شما سر در آورده باشید که من چرا سر در نیاوردم که بیمار می بایست تحت هر شرایطی به این بیمارستان فاجعه منتقل می شد ؟؟؟
Tuesday, November 08, 2005
تهران قبل از باران و بعد از باران
ای الهی که من فدای این دل نازک و رقیق تهران بشم که اینقدر بچه ام دل نازکه و کم تحمل همینکه چند دقیقه بارون میاد، هر چی عقده تو دلش داره همه رو می ریزه بیرون و سفره دلش رو برای همه باز می کنه... باران تهران سوای قشنگی اش و حال و هوای زیبایی که به این شهر سر تا پا آلوده میده اما واقعا رفت و آمد در شهر مختل می شه
همه اش یه طرف و این سرریز شدن جوبها و پر شدن چاله های خیابان که در حد دریاچه هستند یه طرف !ا
اما خودمونیم ! هوا به شدت دو نفره است !ما که بدون چتر و سر پناه رفتیم
Monday, November 07, 2005
غم دات کام
فصل تلخی بود، نیمه پائیز بود انگار
آسمان بی ترحم، شاخه ای گل در میان دستهای باد پیر انداخت
باد مکثی کرد و آهسته و بی پاسخی حتی، سر به زیر انداخت
باغ اما بی امید از انتظاری گرم
در سکوت از احتضاری سرد
با دهشت و تعجب و حیرت
مانده بود که بگرید یا بخندد
بر شگفتی های بخت خویش !!ا
Saturday, November 05, 2005
بدون شرح ولی با لینک
این هم به قول دوستمون برای مواقعی که دمغی و تو فکری !ا
و این یکی هم برای مواقعی که کم حوصله ای !ا
و شاید هم برعکس باشد !ا
اینجا هم می توانید کلی اطلاعات در مورد اینترنت و وبلاگ نویسی و... بیابید !ا
همین ... تا بعد
Friday, November 04, 2005
بودن یا نبودن ماه ، مسئله این است !ا
Wednesday, November 02, 2005
از خود ظهور کن
نازنین روزهای گذشته و هنوز من ....... کنارت هستم یا در واقع هستیم! پس شاد باش که تنها نیستی
می دانم که همه پنجره ها را به روی خودت بسته ای، نسیم های نوازشگر را به اتاقت راه نمی دهی و با واژه ها قهر کرده ای
می دانم که خسته ای و از ابرها و بادها، از پرده ها و گلدانها، از شیشه ها و تصویرها، از همه چیز و همه کس گله داری
می دانم که هوای رهایی در باغهای آینده به شدت در حیاط ساده پیچیده است و دوست داری که عطرهای زمینی را از خودت دور کنی
می دانم که امروز حوصله مرا هم نداری و کلاغهای روزمرگی کلافه ات کرده اند، اما حتم دارم که این سطرهای آرام را می خوانی و می شنوی و چشمه های مواج احساست را در آینه شکسته حرفهای من تماشا می کنی
می دانم که از این سکون و سکوت گریزانی ! پس برخیز و برو ! راه برو ! آنقدر برو تا برسی ! آنقدر برو تا سایه ات هم از اینهمه رفتن خسته شود ! آنقدر برو تا دیگر نتوانی بروی ! برو و برو و فقط برو که زندگی در همین رفتن جریان پیدا می کند
می دانم که نگرانی در وجودت رخنه کرده و نگران شیشه های شکسته روزهای گذشته ای ! اما شکسته ها را ترمیمی نیست پس باید به هوش باشی که روزهای اکنونت را نشکنی و آنها را از دست ندهی
می دانی ! بزرگتر که شدی ـ از این هم بزرگتر ـ آنوقت دلتنگ این روزها می شوی که می توانستی بیشتر در آنها باشی و نبودی و آنها بدون حضور تو بزرگ شدند و از تو خواهند پرسید که چرا در روزهای بودن گل و پروانه تو حرمان را نصیب خود ساختی؟!ا
اما دوست دارم که اجازه بدهی کلمه هایم دمی روبرویت بنشینند و نگاهت کنند!ا
بعد التحریر: از خود ظهور کن با لحظه لحظه ها
باران، دریایی است از سبدی به وسعت آسمان
تکه تکه شو اما باش
فردایت را پیوند ده با جاودانگی
آخرین دریچه را اولین بدان