.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Wednesday, November 23, 2005

چشمهایت: زیباترین آینه جهان

چه وسوسه های غلیظی میان من و تو نشسته است ! چه آوازهای عاشقانه ای که هنوز از گلویم بر نخاسته است ! چه کلماتی که هنوز نامه نشده اند و همچنان در سراشیبی انگشتانم جا خوش کرده اند
یک روز آنقدر جادو می شوم که خود را در آغوش اقیانوسهای فرسوده می بینم و روزی دیگر آنقدر شاعرم که گنجشکهای یتیم در بیتهای شعرم لانه می کنند و روز سوم آنقدر تنها که حتی نام تو را نمی توانم تلفظ کنم
چشم به آسمان می دوزم، تو با ابرهای انبوه می گذری و فردا همراه بارانی از شکوفه و انگور بر می گردی. آنگاه تمام اشیای اتاقم مست می شوند و از بند بند تنم آوازی غریب بر می خیزد


دستهایت را دوست دارم که هرگز وقت خداحافظی مهربانی اشان را از من دریغ نمی کنند و انگشت هایت را که از نامه نوشتن خسته نمی شوند
کفشهایت را دوست دارم که در روزهای سرد برفی راه خانه ام را گم نمی کنند و پیراهنت را که همیشه از عطر نارنج و خاطره سرشار است
از خیابانهای بی درخت رد می شوم و برای پنجره هایی که هنوز بازند، غزل می خوانم و شعرهای کوچکم را روی شیشه های مه گرفته قطاری که توقف کرده است، می نویسم
در شبهای بی چراغ، دستم را به سوی ماه دراز می کنم. آیا می توانم ترانه های روشن را از روی شانه اش بچینم ؟
دلم تاریکِ تاریک است
چشمهایت را روبروی من باز کن
تا زیباترین آینه های جهان را ببینم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home