.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Wednesday, November 02, 2005

از خود ظهور کن

قبل التحریر: تقدیم به آنکه کنون لحظاتش با تنهائی و یاس گره خورده و در دل ساده اش تمام ابرهای آسمان در غریدنی نابرابر دنیایش را تر کرده و مه شک و دودلی دنیای زیبایش را در خود گرفته. شاید برای تو نوشتن می بایست جای دیگری را بر می گزیدم اما نمی دانم چرا اینجا را برای با تو حرف زدن ترجیح دادم. نامت را نمی آورم ! مطمئنم که با خواندن این کلمات خودت خواهی فهمید که مخاطبم توئی!ا
نازنین روزهای گذشته و هنوز من ....... کنارت هستم یا در واقع هستیم! پس شاد باش که تنها نیستی

*********************

می دانم که همه پنجره ها را به روی خودت بسته ای، نسیم های نوازشگر را به اتاقت راه نمی دهی و با واژه ها قهر کرده ای
می دانم که خسته ای و از ابرها و بادها، از پرده ها و گلدانها، از شیشه ها و تصویرها، از همه چیز و همه کس گله داری
می دانم که هوای رهایی در باغهای آینده به شدت در حیاط ساده پیچیده است و دوست داری که عطرهای زمینی را از خودت دور کنی
می دانم که امروز حوصله مرا هم نداری و کلاغهای روزمرگی کلافه ات کرده اند، اما حتم دارم که این سطرهای آرام را می خوانی و می شنوی و چشمه های مواج احساست را در آینه شکسته حرفهای من تماشا می کنی
می دانم که از این سکون و سکوت گریزانی ! پس برخیز و برو ! راه برو ! آنقدر برو تا برسی ! آنقدر برو تا سایه ات هم از اینهمه رفتن خسته شود ! آنقدر برو تا دیگر نتوانی بروی ! برو و برو و فقط برو که زندگی در همین رفتن جریان پیدا می کند
می دانم که نگرانی در وجودت رخنه کرده و نگران شیشه های شکسته روزهای گذشته ای ! اما شکسته ها را ترمیمی نیست پس باید به هوش باشی که روزهای اکنونت را نشکنی و آنها را از دست ندهی
می دانی ! بزرگتر که شدی ـ از این هم بزرگتر ـ آنوقت دلتنگ این روزها می شوی که می توانستی بیشتر در آنها باشی و نبودی و آنها بدون حضور تو بزرگ شدند و از تو خواهند پرسید که چرا در روزهای بودن گل و پروانه تو حرمان را نصیب خود ساختی؟!ا
می دانم که خسته ای !ا
اما دوست دارم که اجازه بدهی کلمه هایم دمی روبرویت بنشینند و نگاهت کنند!ا
زیبای من بدان که در این آسمان پهناور تو تنها پرنده ای نیستی
که به تنهائی بال می زنی ! اینجا همه پرندگان برای رفتن و رسیدن
تنهایی بال می زنند و تنها هم می رسند


بعد التحریر: از خود ظهور کن با لحظه لحظه ها
باران، دریایی است از سبدی به وسعت آسمان
تکه تکه شو اما باش
فردایت را پیوند ده با جاودانگی
آخرین دریچه را اولین بدان

1 Comments:

  • سلام
    اين حرف هاي را به بهانه اي زدي
    اما خوب كه نگاه مي كنم وضعيت روحي، رواني هر يك از ما چيز بهتر ي نيست

    چون كمي مي توانيم حواشسخود را پرت كنيم اين چنين خموده به نظر نم يرسيم
    اگر تام مشكلات،‌تمام روز در برابرمان بودند ما نير اين چنين نشان نم يداديم.

    آرزوي توفيق دارم و مي گويم كه من نيز هستم

    بااحترام جواد

    By Anonymous Anonymous, at November 02, 2005 4:11 PM  

Post a Comment

<< Home