.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Sunday, November 27, 2005

... ما نمی دانستیم که

از میان خطوط کج و معوج و از انبوه کلمات درهم و شکسته، می توانی موج نفسهایم را ببینی که آرام آرام به سوی تو می آیند. می توانی گرمای دستهایم را که پر از ترانه و بی کرانگی است، حس کنی
در لابلای نقاشی های معصوم کودکی ام و در حاشیه رنگهای تند و ملایم آن می توانی شکفتن آرزوهایم را ببینی و درختانی را که ریشه در آفتاب داشتند
من و تو گمان می کردیم تا همیشه زلال باقی خواهیم ماند، دست و رویمان سیاه نخواهد شد، دگمه های پیراهنمان نخواهد افتاد، هیچ گاه گل سرخی را نخواهیم چید و به طرف گنجشکها سنگ پرتاب نخواهیم کرد


من و تو خیال می کردیم این جاده پر از سنگریزه همین طور مستقیم و بی توقف ادامه خواهد داشت و سیلابها راه را بر ما نخواهند بست و بادها شیشه های پنجره مان را نخواهند شکست
من و تو فکر می کردیم آینه هامان تا ابد روی تاقچه بی غبار خواهند ماند و هزار بار بهار را خواهیم دید
ما نمی دانستیم پیر خواهیم شد. ما روزهای دور آینده را پیش بینی نمی کردیم. ما نمی دانستیم کوچه ها و خانه ها بعد از ما هم زندگی خواهند کرد و نفسهای ما را به باد خواهند سپرد تا با خود به ناکجا ببرد. ما نمی دانستیم که شاید کسی نام ما را در دفترچه اش ننویسد. شاید کسی حتی سالی یکبار هم احوال ما را از علفهای هرز مزارمان نپرسد. شاید ... ما نمی دانستیم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home