.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Thursday, March 31, 2005

شادی لحظه تحویل سال

همواره رسم بر این بوده که لحظه تحویل سال با شادی وشور وشعف همراه باشد وآدمها برای یکدیگر آرزوهای خوب خوب می کنند
واز همه جا سیل تبریکات وشادباشها روانه می شود وبه یمن قدوم بهار وسال نو کدورتها کنار گذاشته می شود وهمه جا فقط رنگ صلح وصفا ونیکی وشادی است که گاهی اوقات پا را از حد اعتدال فراتر نهاده ورنگ ولعاب تظاهر وتصنعی بودن به خود می گیرد و تو ذوق می زند؛ اما شاید برای همان چند روز هم بد نباشد ،یعنی از هیچی بهتر باشد . به هر حال شادی کلا چیز خوبی است ودر هیچ مذهب ودین وآئینی هم نه تنها مذمت نشده بلکه به آن توصیه هم شده است .که البته خود ابراز این شادی هم ماجراها وحکایتهای مختلفی دارد ومتاسفانه جنبه خالص آن کمتر مورد توجه قرار می گیرد وعموما با چیزهای دیگری مخلوط می شود.یا درجه اهمیت خود را از دست می دهد.ا
به هر ما در ایران شادیمان خیلی بی رنگ ولعاب ومحتاطانه ومحا فظه کارانه وبیخودی است.
یعنی هنوز یاد نگرفتیم که آنطور که شاید وباید شادی کنیم؟ مثلا برای تحویل سال سراپا استرس واضطرابیم ونمی دانیم چه بکنیم؟ همگی دور سفره می نشینیم وبه چشمان خسته یکدیگر زل می زنیم ودست به دعا ومناجات وگریه وزاری متوسل می شویم وحسرت واندوه و... بعد هم که صدای دنگ ودونگ تحویل سال برخاست ، دیگه اوج شادیمان روبوسی با اطرافیان است و... بعد هم به سفره حمله ور می شویم وباقی قضایا ...ا
سپس کانالهای تلویزیون را ـ تورق ـ می فرماییم ! ودر هر کانالی حضرات را می بینیم که بر همان پشتی قرمز سال گذشته، لم داده اند ومثلا می خواهند سال نو را به ما تبریک بگویند !!! با قیافه ای عبوس و جدی ودرهم وبرهم شروع می کنندهر چی اتفاقات ناگوار وآتش سوزی وقتل و زلزله وبدبختی وقحطی در سال گذشته رخ داده یکی یکی مرور می کنند تا مبادا از یادمان برود ولطف می کنند که به ما مرحمت فرموده اند که تحت سایه ایشان روزگار بگذرانیم وخلاصه اینکه بعد هم برنامه های مزخرف وبی مزه صدا وسیمای عزیزمان قطار می شود و...ا
بعد هم که اعمال شاقه دید وبازدید شروع می شود، کجا اول بریم ؟ وکجا دوم بریم ؟وا خدا مرگم بده چرا اول خانواده شوهر ؟ اول باید خانواده زن ؟ ودعوا بر سر این موضوع پوچ و....ا
البته ما از این بابت خیالمان راحته و خودمان هر جور صلاح بدانیم عمل می کنیم ...ا
دیگر این مطلب خیلی طولانی شد ؛دفعه دیگر در مورد شادی تحویل سال خارجی ها یا به قول ... بیگانگان خواهم گفت
همچنان شاد باشید وبهاری؛تا بعد
ادامه دارد...

Wednesday, March 30, 2005

سین های هفت سین

حکایت شیرین سین های هفت سین

سیب : سمبل زیبائی طبیعی و سلامتی

سنجد : سمبل عشق وباروری

سماق : سمبل طلوع خورشید

سیر : سمبل سلامتی

سرکه: سمبل سن وصبر

سمنو : سمبل پاداش صبر وشیرینی

سبزه : سمبل سبزی وبالندگی طبیعت

البته ماهی قرمز هم در عربی "سمک " است .که نمی دانم این هم به سین های هفت سین ربط دارد یا نه؟ اما به هر حال این هم سمبل حرکت وشادابی زندگی است ؛و همینطور هم سکه که لابد نماد رزق وروزی است!البته اینها از هفت ها بیشتر شد! شاید برای یدک باشد ! اما همیشه تمام آنها سر سفره ما حضور دارند
البته اینها علاوه بر زیبائی ونشانه ای که دارنداز نظر ارزش غذائی هم متنوع هستند ،که شاید روزی آنرا هم نوشتم؛اما چیدن آنها حس خاصی دارد که بسیار زیباست .حتی تصور آنها در کنار یکدیگر برروی سفره ای خاص وبه اضافه ظرف شیرینی ومیوه وشکلات وگل وآئینه وتخم مرغ رنگی وقرآن وشادی
وسرور دل ادم را به وجد می آورد.ا
تا بعد

Monday, March 28, 2005

مثل درخت بید

یه جاهائی که عجیب دلتنگ می شی، دوست داری تنها باشی
دوست داری هیچکس کنارت نباشه،دلت می خواد از جمع وهیاهو بکنی وبری
،تنها بری،تنها سفر کنی،تنها برسی، تنها بشینی،تنها گریه کنی، تنها حرف بزنی
د لت می خواد توی صحرائی ، دشتی،جنگلی...جائی تنهات بذارن تا تنهائی کامل را حس کنی
!درست مثل درخت بید که اول وآخر تنهائیه

"گاهی اوقات هیچ میلی به دیدن یک عده آدمی ندارم ."

شاعر كه شدم

شاعر که شدم! نردبانی بلند بر می دارم ، پای پنجره پرسه های پسین پروانه می گذارم وبه سکوت سلام آن روزها
سرک می کشم!ا
شاعر که شدم! می آیم کنار کوچه کبوترها، تاریخ یادگاری دیوار را پر رنگ می کنم ومی روم!ا
شاعر که شدم! مشق شبانه تمام کودکان جهان را می نویسم! دیگر چه فرقی می کند که معلمان چوب به دست، به یکنواختی خطوط مشق های شبانه شک ببرند یا نبرند؟!ا
شاعر که شدم! از رؤیاها وکوچه های خیس کودکی خواهم سرود.ا
شاعر که شدم! سیم های سه تارم را به سبزه گره می زنم وآرزو می کنم که آهنگ پاک صدای بهار را بشنوم!ا

خبر خوش آخر سال

بیجه در ملا عام به دار مجازات آویخته شد

در روزهای پایانی سال 83 این مطلب تیتر اول بسیاری از روزنامه های کشور عزیزتر از جانمان بوده، در واقع حسن ختام سال 83 بدین ترتیب رقم بسته بود .

خب خدا راشکر که بالاخره این مهم نیز به انجام رسید وباعث تسلای خاطر خانواده های داغدیده ای که تا 2 سال پیش گوش هیچ بنی بشری به حرفهای آنها بدهکارنبود ، بالاخره این بندگان خدا هم در یک جائی دیده شدند؛ اما از آنجائی که قرار نیست همه چیزـ ظاهرا ـ به نفع اینان تمام شود هنوز بر سر پرداخت دیه های قربانیان به خانواده هایشان چیزی که زیاد است بحث وحدیث است.

یکی از روزنامه ها درادامه همان خبرهای خوش آخر سال از طرف یکی از خانواده های قربانیان اعلام کرده بود که:" اورا در حالی اعدام کردند که هنوز تکلیف پرداخت دیه را مشخص نکرده اند، اگر دیه را به ما ندهند خانواده ما بدلیل فقر شدید مالی نابود می شود ...." یکی نیست به این بنده خدا بگوید که اگر این اتفاق نمی افتاد ، چه کار می کردید؟

بگذریم این موضوع بحث من نیست، بحث من بر سر اعدام این فرد در ملا عام وبا سوت وکف وشادی آدمیان است.

چرا کسی نگران روان پریشی جامعه از این خشونت بی پرده وعیان نیست؟آیا تصویر جنازه ای ـ حالا هر چقدر هم به اصطلاح مجرم وبی شرم ـ بر آسمان از ذهن آن همه کودک وجوان ناظر زدوده خواهد شد؟ آیا واقعا باید جواب خشونت را با خشونت داد تا به اصطلاح دل همه خنک شود؟

در خیلی از کشورهای پیشرفته جهان سالهاست که این روش از مجازات به کنار گذاشته شده وروشهای دیگری جایگزین شده... اما براستی کدام یک از این روشها برای مهار خشونت مؤثر واقع خواهد افتاد؟؟؟ کدام یک صحیح تر است؟ مجازاتهای طولانی مدت مثل حبس ابد وغیره یا مجازاتهای آنی وعلنی مثل اعدام وسنگسار کردن وغیره...

والله اعلم با الصواب

<>

Saturday, March 26, 2005

نگفتم دوباره بهار را می بینیم


به نام آن همراه همیشگی من وتو

به شاد باش قدوم بهار وآغاز دوباره زمین؛

نازنین یار تو هم خنده کن به همه سختیهای گذشته واز نوآغاز کن که می توانی

دلتنگ مباش! نگفتم دوباره بهار را می بینیم! نگفتم دوباره پرنده های مهاجر وبنفشه های مسافر در سایه روشن زندگی با ما حرف
می زنند! نگفتم دوباره دریاها موجهایشان را به ما تقدیم می کنند؟
خسته مشو! نگفتم دوباره می توانیم مثل پریروز لبخند بزنیم ومهربانی کنیم! نگفتم کسی دلهای شکسته ما را تعمیر خواهد کرد! نگفتم قناری های آرزو تا ابد در قفس نخواهند ماند؟
اشکهایت را نگاه دار! غمهایت را به کسی نشان مده! نگفتم دوباره می توانیم کنار حوض مهتاب بنشینیم وعطر گلهای ملکوت را تفسیر وحافظ را عاشقانه تلاوت کنیم! نگفتم سر انجام کسوف تمام می شود وخاطره های یخ زده در گرمای حرفهایمان آب می شوند؟
ابرها را از روی شیشه ها پاک کن! نگفتم دوباره می توانیم به یکدیگر نگاه کنیم! نگفتم یک شب طوفانها تمام می شوند وماهیگران به سلامت باز می گر دند؟
نگفتم اگر برای پروانه تنهائی که در جنوبی ترین علفزار زمین زندگی می کند دعا کنیم، تا آخرین سیاره بال خواهد گشود؟
آنروز قشنگ ترین روز هفته بود؛ روزی که اولین بار به تو سلام گفتم واز جنگل های آسمان برایت یک دامن تمشک چیدم. تو از من پرسیدی:"آیا پرتقالها پیر می شوند؟" ومن به آفتاب اشاره کردم وبه شعری که روی گلبرگها افتاده بود.ا
موهایت را شانه بزن! نگفتم دوباره با صدای سوت قطار به یاد روزهای کودکیمان می افتیم! نگفتم دوباره با کاغذهای رنگی زرورقی می سازیم وبا آن از هفت دریا می گذریم! نگفتم آنقدر انارها را دانه می کنیم تا قاصدکها بیایند؟
قبل از اینکه باران دور شود، پیراهن غصه هایت را بشوی! ا

نگفتم دوباره بهار می آید وما کنار گلدانهای پشت پنجره به دنیا می آئیم؟

نگفتم دوباره بهار می آید...ا

سال نو مبارک

شمعها را بیاورید. بابونه ها را خبر کنید. به هر کوچه، گلدانی پر از گلهای تازه عشق بدهید. احوال همه دستها را بپرسید. همه نگاهها را دوست داشته باشید. هیچ دلی را از خود مرانید. به هیچ پرستوئی اخم مکنید. سری به احساسهای زخمی بزنید. به همسایه تان کمی نان وآسمان هدیه کنید
.آنگاه به ایوان بیائید وبه بهار درود بفرستید
درود بر بهار که هزار بار از رؤیاهای من زیباتر است.درود بر غنچه های سرخ گمشده ای که در خیابانهای فروردین پیدا می شوند. درود بر بهار که هیچ کس را فراموش نمی کند؛ چه انبوه درختان ستبر پر هیاهو را وچه تکدرخت خشک دور افتاده را؛ چه قصرهای طغیانگر مغرور را وچه خانه های کاهگلی ساده را
درود بر بهار که همه جا را سبز می کند؛ هم کوهپایه ای ناشناس در آن سوی نصف النهار را وهم بشقاب کوچک سفره هفت سین مرا
آئینه ها را ببوسید. برای فاخته ها نامه بنویسید. برای کویرها ترانه دریا بخوانید. از پنجره های مکاشفه به آهوان نگاه کنید. لاله ها را بهتر از نقشهای مانی بر دیوار غارهای نخستین بنشانید. از آسمان بپرسید که ستاره ها کی مثل کندوهای عسل شیرین می شوند وخورشید کی آرزوهای ما را سبز می کند؟؟
وآنگاه به ایوان بیائید وبه بهار درود بفرستید
درود بر بهار در لحظه ای که از معبر گلهای مریم ومینا می گذرد. درود بر بارانهائی که بر بام عطش فرود می آیند. درود بر اشکهائی که هیچ گاه زاده نمی شوند. درود برآن شکوفه تنها که نمی گذارد افسانه هستی به پایان برسد. درود بر سپیده ای که پیام آور نگاه توست
درود بر تو که در هنگامه شور انگیز شکفتن، از هر چه بهار سبزتر وشکوفاتری

بهار بهانه زیبائی است برای آرزوی بهترین ها برای همه


بهاری باشید وسیز

Thursday, March 17, 2005

چگونه خاک نفس می کشد ؟ بیاموزیم

به نام آفریننده بهار

سالها تو سنگ بودی دلخراش
آزمون را یک زمانی خاک باش
در بهاران کی شود سرسبز سنگ
خاک شو تا گل بر آید رنگ رنگ
مولوی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چگونه خاک نفس می کشد؟بیندیشیم

چه زمهریر غریبی
شکست چهره مهر
فسرد سینه خاک
شکافت زهره سنگ
پرندگان هوا دسته دسته جان دادند
گل آوران چمن جاودانه پژمردند
در آسمان وزمین هول کرده بود کمین
به تنگنای زمان ،مرگ کرده بود درنگ!
به سر رسیده جهان؟
پاسخی نداشت سپهر
دوباره باغ بخندد؟
کسی نداشت یقین
جه زمهریرغریبی.....ا

چگونه خاک نفس می کشد؟ بیاموزیم

طلوع فروردین!ا
گداخت آنهمه برف
دمید این همه گل
شکفت این همه رنگ
زمین به ما آموخت
زپیش پای حادثه ،باید که پهی پس نکشیم
مگر کم از خاکیم
نفس کشید زمین ،ما چرا نفس نکشیم؟

فریدون مشیری
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برفینه را برای ابرآفریدی
سبزینه را برای درخت

شادا
شیدائی ات خدا!ا

Wednesday, March 16, 2005

داستا ن هدیل وباقی قضایا

هوالحق

مطالبی که ذکر آنها در ذیل می آید هیچ ربطی به هم ندارند، فقط پشت سر هم حضوری دارند کاملا بی ربط...ا
اول اینکه من نمی دانستم که این وبلاگ بنده اینقدر سوژه بکر ونو دست دوستان می دهد و دیگر اینکه باعث ایجاد انگیزه و تقویت حس رقابت در خلایق می شود وگرنه همت می کردم و زودتر اقدام به این کار انسانی وبشر دوستانه می فرمودم.ا
دوم اینکه این برنامه یا به اصطلاح دوستان مسابقه هم مثل کلیت زندگی من وجواد عجیب وغریب ودر نوع خود خاص است وشبیه به دیگران نیست ؛این برای ما اصل مهمی است که زندگیمان شبیه به هیچ کس نباشد وخاص باشد...ا
سوم اینکه داستان وماجرای هدیل
از این قرار است که :هدیل در زبان عربی به صدای کبوتر می گویند؛که البته کلا تعبیری از حزن آلود وزیبا بودن وخاص بودن صداست"مخصوصا در صبحگاهان". البته این کلمه ریشه در زبان عبری دارد ودر آنجا به معنای تنهائی خاص است.ا
جالب است بدانید که در زبان عربی از آن برای نام دختران استفاده می کنند. که هم آهنگین است ،هم بکر ونا آشناست وهم اینکه کنجکاوی خلق الله را برمی انگیزد.« جالب است نه»ا
نکته حائز اهمیت در این مسئله این است که روزی که این صحبتها را با جواد در میان گذاشتم از شدت وحدت لطافت ماجرا از حال رفت بعد هم که به هوش آمد شدیدا جوگیر ماجرا شد وشیفته این نام واین صدا...طوری که اگر قصد داشتیم نشریه بزنیم ،نام آن نشریه هدیل می شد؛اگر می خواست آدرسی,چیزی در اینترنت به ثبت برساند هدیل بود ؛یا اصلا راحتتان کنم هر شخصیت حقوقی و حقیقی که در اینترنت ودنیای مجازی ،فضایی،میلی یا حالا هر چیز دیگری به کاربران اعطا می کرد؛ایشان سریعا طی اقدامی انتحاری واورژانسی وحیاتی ،سعی در به ثبت رساندن آدرسی به این نام می کردند.ا
که البته ثبت آن حالات گوناگونی دارد از هدیل خالی تا هدیل با اعداد وارقام وکدهای متفاوت، متغیر است. البته فکر می کنم اکثر دوستان با این اعداد آشنا هستند. نکته دیگر اینکه بعد از اینکه هدیل را حالا با هر کدی برای خود ثبت می کردند ،مرا غرق در لطف خود می فرمودند وآنرا با کد دیگری برای من به ثبت می رساندند..کلا آقاجواد خیلی مهربان هستند.ا
حق دانستن مسئله ای دیگر را برای دوستان درگیر با این نام محفوظ می دارم وآن این است که : از خود جواد بپرسید...ا
چهارم اینکه من باید بروم ؛با جواد قرار دارم وقطعا مثل همیشه به فضای سبز تهران کمک خواهم کرد.ا
پنجم اینکه منتظر حرفهای جدی ما نیز باشید.
ا

باشد که باشید
تا رنگها نمیرند
ای کاجهای هر کجا!!!ا

زیارتنامه نور


دلم مانند آسمان غروبهای بارانی گرفته است،می خواهم به زیارت نور بروم،می خواهم بروم ودر آسمان حرمش همچون کبوترانی شاد به پرواز در آیم. یاسیدی!حال من سیاهدل با صورتی تیره وچشمانی بارانی،با سنگهای کدر پشیمانی ،به سوی تو می آیم.
در آستانه در،همپای فرشتگان ،جامه ای از گلهای سپید را برتن می کنم و با عطر گل مریم به سوی حرمت می آیم. کوله باری از عشق را بر دوش می کشم و تمام وجودم را همچون جانماز کوچکم از خلوصی سبز پر می کنم؛ سبزتر از تمام لحظه های گذشته و سبزتر از تمام ثانیه های بر باد رفته. ا
آرام بر دستگیره می کوبم ونا خود آگاه تکرار می کنم:«ای دریای سبز رنگ!ای گلستان آبی!ای خورشید بخشده و ای امواج نور! »...
گریه مجال تپش را از قلب من ربوده است ولبهایم زیارتنامه گل سرخ را همراه با تمام عاشقانت چه زیبا زمزمه می کنم:ا
ا«السلام علیک یا علی بن موسی الرضا»ا

ومن چه مهتابی می شوم ویک نور سبز در قلبم جا
ن می گیرد وتمام زنگارهای گذشته را می زداید.همراه با نسیم به سجده در می آیم وبوی یاس مدهوشم می کند. آرزو می کنم مانند پیچکها از گلدسته های طلائیت بالا روم تا برای همیشه گلی باشم در بالای تمام زیبائیها. ای کاش تنها این آرزویم بر آورده می شد ومن در بالای گلدسته ات همچون یک گل سبز ، مؤذن می شدم وهر سحرگاه هنگام ظهر وعصر وهمراه با غروب ،ترانه نارنجی محفل حق را می سرودم.
آرام آرام از دروازه های بهشت می گذرم وبه تماشای کعبه می نشینم. بعد از مدتی با خود می گویم:"تو هم برو"ا
ومی روم و با پروانه ها به گرد شمع روشنی بخش محفل عشاق می گردم وچه زار می گریم،مست می شوم؛ مست مست.
ودر این مستی میل وهوس یک پنجره دارم؛اما تمام مجنونان راه را بر من بسته اند. فریاد بر می آورم:"من عطر گیسوی لیلی ام را می خواهم!"ا
بال پروانه ها در هم گره خورده است. فرشتگان هم هستند. می خواهند هر یک لا اقل یک پنجره را سهم ببرند. عاقبت دل شکسته ام ،پنجره ای کوچک اما فولادی را به دست می آورد وبا آن آرام درد دل می کند وعقده ها می گشاید وچه مستانه ذکر می گوید! از دل شکسته ام باران می بارد ،چشمانم نماز می خوانندو لبهایم دعا زمزمه می کنند. مانند شب بیدارن دائم قافیه می سرایم وتمام دلتنگی هایم را یکی یکی به ردیف در می آورم.
یاسیدی!!ا
می خواهم بر بلندای معراج آسمانی ات ،استخاره عشق بگیرم.
می خواهم سجاده ام را در انتهای نامتناهی اندیشه ات ،در آن دور دستهای سبز پهن کنم.ا
می خواهم وجود دریائی ات را در یابم وتفسیر نگاهت رادر گلبرگ لاله ای سرخ بخوانم. ا
ومی خواهم اگر بپذیری دیده بارانی ام را به وسعت شانه هایت تقدیم کنم .... ا
احساس می کنم که دیگر دلم ،آسمان گرفته ای از ابرها نیست؛سبک شده ام؛تمام تاریکیهایم از میان رفته اند؛ رها از همه تعلقات . اما...اما... من دیگر دلم نمی خواهد که این پنجره فولادی را رها کنم وهرگز از کوی لیلی ام پای بیرون نمی گذارم....ا
یاسیدی!!ا
محتاج یک جرعه احساسم ،ساغرم را خالی مگذار. مگر دستان بی ریای من چه کرده اند؟ آخر به من بگو که چیست طریقت عشق ؟!
یاسیدی!!ا
.نشانم ده راه قنوت را ومرا از صفات عادی بشریت برهان
ودلم را بندی این تلخستان مکن...ا

Sunday, March 13, 2005

ماجراهای من وسید بلاگ اسپات



هو اللطیف

چیزی بگو،حرفی بزن،شعری فراهم کن
با غزلهای خودت ،روی غزلهای مرا کم کن


بی هیچ مقدمه ای می خواهم داستان شروع این وبلاگ را شرح دهم : همه چیز از یک اشاره کوچک شروع شد؛به این ترتیب که صبح چهارشنبه 9/3/2005 که داشتم می آمدم سر کار، جواد اشاره ای گذرا به وبلاگ" آقای امیر عنبرانی "و گفت که آنرا ببینم ،من هم کنجکاو شدم که سرکی بزنم، ببینم چه خبره!ا
وقتی که آدرس را وارد کردم وصفحه آرام آرام در مقابل چشمانم نقش بست،دیدم که بله!همه چیز بر ایشان دلالت دارد؛ آنچنان هم دور از انتظار نبود، صفحه ای سبزوبه اصطلاح شکیل،ومطالب هم قابل پیش بینی بود و همینطورعنوان وبلاگ بسیار موجه و خلاصه همه چیز آنچنان بود که از ایشان انتظار می رفت.
خلاصه بعد ازکمی گشت وگذار در وبلاگ وخواندن مطالب، هر چه مجاهدت کردم نتوانستم که بی خیال ماجرا بشم ،نشد که نشد.رفتم سراغ کامنت ها وآنها را مطالعه کردم ،خب معلوم که چه کسانی کامنت ـ کسانی کامنت هارا گذاشته اند «ونکته جالب وخنده دار ماجرا هم اینجاست» کامنتی بود با نام ـ محمد
من هم آنراـ سید ـ خواندم و خیلی هم تعجب نکردم وخودم را قانع کردم که این کامنت را "سید محمد امین جواهری"نگاشته اند،اما ماجرا ادامه داشت؛ کامنت دیگری بود با نام ـ امیر
باز هم باکمال پرروئی تمام خودم را قانع کردم که این کامنت را "سید امیر محقق " نگاشته اند.ا
ـ از بابت « آقای فدائی فر» مطمئنsaid اما کامنت دیگر بود که اعجاب مرا برانگیخت ـ حمید
بودم که سید نیستند ،اساسی گیج شده بودم ونمی دانستم که این یکی را دیگر با چه منطقی توجیه کنم. تازه می خواستم که از دیکته ـ سید ـ به انگلیسی هم ایراد بگیرم که کامنت دیگری بود بانام
جوادزارعی ـ ای خدا دیگر این یکی را چه کار کنم ،دیگر اساسی قاطی کرده بودم گفتم یا جواد زیادی جو گیر شده؟ یا اینکهsaidـ
فقط سادات حق دارند برای امیر آقا کانت بگذارند؟ یا اینکه این بلاگ اسپات علاقه وارادت وافری به سادات دارد!آنهم از نوع خارجیش مثلا اینها نسلشان برمی گردد به کریستف کلمب یا ناپلئون یا چه می دانم هرآدم دیگری !! تازه یک نفر بی نام، هم سید بود...ا
دیگه تصمیم خودم را گرفتم که چیزی بنویسم و سنت شکنی کنم که کامنت بگذارم و از سادات هم نباشم...حالا کلنجار رفتن برسر اینکه چه و چه بنویسم به کنارـ بعد از نوشتن مطلب وفرستادن و دیدن آن، بهت زده ماندم که دیدم من هم الک الکی سید شدم ...تقریبا خودم را کشتم تا راز این ماجرا را کشف فرمودم و گمان می کنم که مابقی آن قابل حدث است هیچی :در کمال اعجاب و مقابل چشمان خلایق دریافتم که این ...بگذریم.ا
"لطفا آرام بخندید، به کسی هم نگید"
اما بعد از پرده برداری از راز به این بزرگی ، به این فکر افتادم که من هم به جمع سادات إ نه ببخشید منظورم همان بلاگرها بپیوندم.... حالا مراحل را شرح می دهم "لطفا باز هم آرام بخندید"ا
به جواد زنگ زدم و اعلام کردم که قصد دارم که چه کار عظیم الشانی را انجام بدهم ،او هم تند تند یک چیزهایی راگفت والسلام
من هم تا یک حدی را انجام دادم وبعد مجددا به جواد زنگ زدم وخلاصه اینکه این پروسه ـ زنگ زدن به جواد ـ آنقدر ادامه داشت که دیگر جواد با مهربانی ولطافت تمام گفت: اگر باز هم زنگ بزنی،
جواب نمی دهم ،اگر هم نمی تونی بگذار بعدا با هم درستش کنیم ؛من هم که اساسی بهم برخورده بود ، تصمیم گرفتم که هر جوری شده این کار شاق وطاقت فرسا را به تنهایی به انجام برسانم...ا
که بعد از کلی اینور وآنور کردن وپبت آن با چندین نام بالاخره این وبلاگ کذایی را به فجیع ترین شکل ممکن ثبت کردم و از آن مهمتر خودم این پروژه حیاتی را به انجام رساندم.....ا
در این امرخطیر دورادور دست کلیه عزیزان را می فشارم ـ مگر از دور دست خیلی ها را بفشاریم ـ که مرا از راهنمائیها،انتقادات،پیشنهادات ونکات خود محروم ندارند....ا
خلاصه به هر ترتیب من آمده ام ، حال کم کم با من وانگیزه ام از این وبلاگ بیشتر آشنا خواهید شد .این شعر را داشته باشید تا بعد....ا
مطرب مهتاب رو ،آنچه شنیدی بگو
ما همگان محرمیم،آنچه بدیدی بگو
ای شه وسلطان ما،ای طربستان ما
در حرم جان ما،بر چه رسیدی بگو
نرگس خمار او،ای که خدا یار او
دوش زگلزاراو،برچه رسیدی بگو
ای شده از دست من،چون دل سرمست من
ای همه را دیده تو،آنچه گزیدی بگو
عید بیاید رود،عید تو ماند ابد
کز فلک بی مدد،چون برهیدی بگو
در شکرستان جان،غرقه شدم ای شکر
زین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگو
می کشدم می به چپ،می کشدم دل به راست
رو که کشاکش خوش است،توچه کشیدی بگو
می به قدح ریختی،فتنه برانگیختی
کوی خرابات را تو چه کلیدی بگو
شور خرابات ما، نور مناجات ما
پرده حاجات ما،هم تو دریدی بگو
ماه به ابر اندرون،تیره شده است وزبون
ای مه که از ابرها پاک وبعیدی ،بگو
ظل تو پاینده باد،ماه تو تابنده باد
چرخ تو را بنده باد،از چه رمیدی بگو
عشق مرا گفت دی!عاشق من چون شدی؟
گفتم بر چون متن،زآنچه تنیدی بگو

مولوی

دلتان گرم،سرتان سبز،قدم هاتان استوار وقلبتان آتشکده عشق یزدان باد.ا

Saturday, March 12, 2005

انگیزه وبلاگ نویسی


به نام آنکه زیباست وپاک
همه اوست دیگر چه باک

در ابتدای امرلازم به ذکر است که هدف از راه اندازی این وبلاگ تنها وتنها نوشتن است. نوشتن نه به امید خوانده شدن یا دیده
شدن،ونه حتی به تبعیت از این قانون که هر نوشته ای روزی خوانده یا دیده خواهد شد؛ تنهاهدفم نوشتن وگفتن آنچه که روزانه وبطور معمول از ذهنم می گذرد.البته بطور قطع متنوع ومتغیر با احوالات و اتفاقات خواهد بود.ا
همانطور هم که از نام وبلاگ مشخص است قرار است که این بار سکوت خود را اینگونه به منصه ظهور برسانم.در این وبلاگ بنا بر این دارم که از مسائل مختلف بنویسم:شاید داستانی کوتاه که شرح حال خود یا دیگری باشد را نقل کنم،یا تنها وقایع آنروز را بنویسم،همینطور هم قصد دارم که از دغدغه هایم بنویسم ،وشاید مسائل درگیر با ذهن انسان امروزی را انگشت نشانه روم.قطعا از ذهن زنی که در گیر زندگی است ،حالا به هر طریق ، نبز خواهم نوشت؛کما اینکه از عشق وزندگی مشترک نیز بسیار خواهم گفت...ا
. در ضمن دیرزمانی است که قید نوشتن را زده بودم و اکنون عزم براین کرده ام که بعد از مدتها دوباره شروع کنم
از همه چیز وهمه کس خواهم نوشت ...
گویا دنبال بهانه ای بودم وچه بهانه ای از این بهتر که بالاخره بعد از21ماه سختی ومشقت امروز سربازی (جواد)تمام شد.بعدها در مورد این سختیها وتنهائیها بیشتر خواهم گفت.ا
البته سعی دارم که مطالب را به روز کنم ـ حالا تا چه پیش آید ـ این مطالب را در محل کارم می نویسم ـ که در مورد آن نیز بعدها بیشترخواهم نوشت ـ وهمینطور عطر گل مریم با صدای دکتر سروش که در حال خواندن اشعار مثنوی مولانا است در فضا طنین انداخته است .بعدها در مورد شروع این وبلاگ توضیحاتی خواهم داد...ا
زخاک من اگر گندم برآید
وزآن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر ونانوا دیوانه گردند
تنورش بیت مستانه سرآید
اگر بر گور من آیی زیارت
تورا هر کشته ام ،رقصان برآید
میا بی دف به گور من برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید
زنخ بربسته ودر گور خفته
دهان افیون ونقل یار خواهد
بدری زان کفن،بر سینه بندی
خراباتی ز جانت در کشد
ز هر سویی بانگ جنگ وچنگ مستان
ز هر تاری به لابد تار زاید
مرا حق از می عشق آفریده است
همان عشقم اگر مرگم بزاید
منم مستی واصل من می عشق
بگو از می به جز مستی چه زاید

در پناه خالق نیلوفرها مهربان وشکیبا بمانید.ا