.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Saturday, March 26, 2005

نگفتم دوباره بهار را می بینیم


به نام آن همراه همیشگی من وتو

به شاد باش قدوم بهار وآغاز دوباره زمین؛

نازنین یار تو هم خنده کن به همه سختیهای گذشته واز نوآغاز کن که می توانی

دلتنگ مباش! نگفتم دوباره بهار را می بینیم! نگفتم دوباره پرنده های مهاجر وبنفشه های مسافر در سایه روشن زندگی با ما حرف
می زنند! نگفتم دوباره دریاها موجهایشان را به ما تقدیم می کنند؟
خسته مشو! نگفتم دوباره می توانیم مثل پریروز لبخند بزنیم ومهربانی کنیم! نگفتم کسی دلهای شکسته ما را تعمیر خواهد کرد! نگفتم قناری های آرزو تا ابد در قفس نخواهند ماند؟
اشکهایت را نگاه دار! غمهایت را به کسی نشان مده! نگفتم دوباره می توانیم کنار حوض مهتاب بنشینیم وعطر گلهای ملکوت را تفسیر وحافظ را عاشقانه تلاوت کنیم! نگفتم سر انجام کسوف تمام می شود وخاطره های یخ زده در گرمای حرفهایمان آب می شوند؟
ابرها را از روی شیشه ها پاک کن! نگفتم دوباره می توانیم به یکدیگر نگاه کنیم! نگفتم یک شب طوفانها تمام می شوند وماهیگران به سلامت باز می گر دند؟
نگفتم اگر برای پروانه تنهائی که در جنوبی ترین علفزار زمین زندگی می کند دعا کنیم، تا آخرین سیاره بال خواهد گشود؟
آنروز قشنگ ترین روز هفته بود؛ روزی که اولین بار به تو سلام گفتم واز جنگل های آسمان برایت یک دامن تمشک چیدم. تو از من پرسیدی:"آیا پرتقالها پیر می شوند؟" ومن به آفتاب اشاره کردم وبه شعری که روی گلبرگها افتاده بود.ا
موهایت را شانه بزن! نگفتم دوباره با صدای سوت قطار به یاد روزهای کودکیمان می افتیم! نگفتم دوباره با کاغذهای رنگی زرورقی می سازیم وبا آن از هفت دریا می گذریم! نگفتم آنقدر انارها را دانه می کنیم تا قاصدکها بیایند؟
قبل از اینکه باران دور شود، پیراهن غصه هایت را بشوی! ا

نگفتم دوباره بهار می آید وما کنار گلدانهای پشت پنجره به دنیا می آئیم؟

نگفتم دوباره بهار می آید...ا

0 Comments:

Post a Comment

<< Home