.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Thursday, September 29, 2005

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

1*
مدتیه که قصد داشتم چند تا لینک بذارم که نمی شد ، مخصوصا این یکی خیلی جالبه ؛ که این روزها مورد ابتلای اکثر ماهاست ... با این سیستم پیغام گیر ! وقتی با جایی تماس می گیریم مجبوریم که صدای بد صداترین عضو آن خانواده را با رسمی ترین و خشک ترین جملات و کلمات محتمله بشنویم...حالا اینهمه خلاقیت رو از کجا آوردند ؛ من نمیدونم ؟
2*
این یکی هم در نوع خودش خاص هستش! ماجرای بازنشسته شدن آقای خاتمی !!ا هر چند که قطعا حکمتی پشتش هست اما منحصر به فرد می باشد . در بین این اینهمه تشنگان قدر ت که با برچسب شیفتگان خدمت به ملت عزیز و فهیم و شهیدپرور و... خون مردم را در شیشه می کنند این یک پدیده است ... بالاخره خاتمی هم همه کارهاش باید خاص خودش باشه
3*
مطلب بعدی جوابیه ای است که دکتر سروش آنرا خطاب به آقای بهمن پورکه گویا درسایت بازتاب به سخنرانی اخیرسروش خرده گرفته بود نوشتند. مثل تمام سخنرانی ها و صحبتهایش و ... گیرا و رسا بود
متن جوابیه سروش به آقای بهمن پور
4*
جواد هم که کلی وبلاگش رو تغییر داده و اساسی کن فیکون کرده ... مثل من بیچاره نیست که باید در کوتاهترین زمان دسترسی به کامپیوتر ، بالاترین کارایی و بازدهی رو داشته باشم . البته اگه داشته باشم
تا بعد

Tuesday, September 27, 2005

پرده های دیدار

آیینه ها
در چشم ما چه جاذبه ای دارند ؟
آیینه ها
که دعوت دیدارند
دیدارهای کوتاه
از پشت هفت دیوار
دیوارهای صاف
دیوارهای شیشه ای شفاف
دیوارهای تو
دیوارهای من
دیوارهای فاصله بسیارند !ا
آه !ا
دیوارهای تو همه آیینه اند !ا
آیینه های من همه دیوارند !ا
قیصر امین پور

... درد مشترک من و تو و او و

این درد مشترک من و توست که گاهی نمی توانیم در چشمان یکدیگر اتراق کنیم و فنجانی چای بنوشیم و ردّ خوشبختی را به یکدیگر نشان بدهیم !ا
گاهی آنقدر دیر می آیی که حتی آخرین ستاره هم رفته است و صبح همه خیابانها را بیدار کرده است . با لباسها و کفشهای خواب آلود که نمی شود از غزلهای خورشید گفت !ا
این آه مشترک من و توست که حسرت قدم زدن در باغ بلورین عشق ، از سینه هامان بر می خیزد !ا
با این واژه های خسته که نمی شود ترانه پرشور زندگی را سرود. باچشمهایی که سروها و قوها را ندیده اند که نمی توان اشک شوق ریخت !ا
من جهان را روی نفس یک پرستو نقاشی می کنم. من همه دریاها را پشت پلکهایم گرد می آورم و همه جنگلها را روی پیراهنم جای می دهم



این افسوس مشترک من و توست که سراسر خانه را رنگی از ابهام زده است. دستمال سفیدت را به من بده تا اندوههای کوچک را از روی قلبمان پاک کنم. آیینه ات را به من بده تا خورشید را به هر جا که دلم می خواهد بفرستم
اگر لبخندت را ساعتی به من بدهی، انگشتری به تو خواهم داد که هر روز گلی از آن بیرون بیاید و به تو سلام بگوید
پائیزه و دلتنگیهاش ... کاریش نمی شه کرد

Monday, September 26, 2005

دوری خود آگاه

روزگاری بود که آنها همدیگر را داشتند ... روزی را که به قول خودشان زندگی را با عشق آغاز کردند ... روزی
که مسیر دانشگاه به منزل ،دیگربرایشان مسیری مشترک بود و نه مجزا ... این مسیر مشترک مزیدی بود بر دیگر نقاط مشترکشان ، چنانکه تو گویی آنها را نقطه افتراقی نیست ... تلخی همه سختیها چیزی نبود جز حلاوتی آمیخته با صبر و عشق ! نقاط اشتراکشان آمیخته ای بود از نداشتنها ! اما آنها را باکی نبود چرا که یکدیگر را داشتند ...ا

اما امروز که سالهای آغاز آن مسیر مشترک از تعداد انگشتان دست هم تجاوز نمی کند ... افتراقها فزونی یافت و چه بسا داشتن یک نقطه اشتراک نیز به رؤیایی دردور دست بدل شد ... حالا آنها را فضای مشترک و با هم بودن نیست چرا که دیگر دغدغه خوشی تبدیل شده به ... !ا

مرد از صبح زود تا دیر وقت بیرون از خانه کار می کند و زن هم تنها در خانه با خودش و کتابهایش سر می کند به امید روزی که دیگر همه چیز داشته باشند ـ همه جیز ـ حالا برای این دور از هم بودن باید هزینه می دادند ... یک مبلغ مادی به راحتی جایگزین کلیه هزینه های معنوی و روحی و روانی این دوری شد !ا

ا... حالا دیگر آنها همه چیز دارند ... خانه ، موبایل ، ماشین ، بچه ـ بله آنها هم مثل خیلی های دیگر بچه را جزئی از ما یملک خود می دانند ـ اما دیگر ، یکدیگر را ندارند! به همین راحتی ! شک دارم که در طول شبانه روز یکدیگر را بیشتر از یکی دو ساعت ببینند ـ البته بدون احتساب ساعات خواب ـ بگذریم که این یکی دو ساعت هم به نق زدن از بچه می گذرد و نه صحبت کردن یا از اصل حال یکدیگر سراغ گرفتن ! دیگر چه برسد به بچه ! خدا را شکرخودش دارد بزرگ می شود البته با مادرش و بدون پدرش ! پدر همینکه بتواند کمی آخر شب بچه را بالا و پائین کند شاهکار کرده ! ایده های تربیتی هم که روز به روز کمرنگ تر می شه !ا

حالا این دوری و نداشتن همدیگر تبدیل شده به یک عادت ، هم برای آنها و هم برای خیلی از ماها ! انگار که یادمان می رود که چرا و چگونه شروع کردیم ؟ روز به روز داریم از همدیگر بیشتر و بیشتر فاصله می گیریم


Sunday, September 25, 2005

تربیت

باور کنید چنانچه خیلی از پدر و مادرها لطف می کردند و سعی می کردند که بچه ها را تربیت نکنند ؛
برای آینده جامعه بشریت بسیار مفیدتر بودند
باور کنید راست می گم !ا

Monday, September 19, 2005

بیا تا راه بسپاریم

شاید بد نباشد که از خودم و حس و هوایی که در آن هستم بنویسم ، اما فعلا ترجیح می دهم که با همین شعرها و به قولی غیر مستقیم حرفهایم را بزنم . می دانم شاید کمی غم آلود باسد این شعر ؛ اما زیباست !!ا
*********
چاووشی
بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبارِ زادِ ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز

سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک بسنگ اندر
حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راهِ نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو بشهر و باغ وآبادی
دو دیگر : راهِ نیمش ننگ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راهِ بی برگشت، بی فرجام

من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمانِ " هرکجا " آیا همین رنگ است ؟

تو دانی کاین سفر هرگز بسوی آسمانها نیست
بسوی پهندشت بی خداوندیست ...
که با هر جنبش نبضم
هزارن اخترش پژمرده و پرپر بخاک افتند
بیا ره توشه برداریم ...
قدم در راه بگذاریم
ا... " کسی اینجاست ؟


هلا من با شمایم، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی، یا که لبخندی ؟
فشارِ گرمِ دست ِ دوست مانندی ؟

و می بیند صدائی نیست، نور آشنائی نیست، حتی از نگاه مرده ای هم ردپائی نیست
صدائی نیست الا پت پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرمِ کارِ مرگ
و ز آنسو می رود بیرون، بسوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون ست ـ از اعطای درویشی ـ که می خواند :ا
" جهان پیر است و بی بنیاد ، از این فرهاد کش فریاد ... "ا
ا " کسی اینجاست ؟ "ا
و می بیند همان شمع و همان نجواست
که پرسی همجو آن پیرِ بدرد آلوده مهجور :ا
خدایا " به کجایِ ِ این شب تار بیاویزم قبای ژنده خود را ؟ "
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟ هر جا که پیش آید
... بدانجائی که می گویند
کجا ؟ هر جا که پیش آید
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
... بدانجائی که می گویند
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
زسیلی زن، ز سیلی خور
و زین تصویر بر دیوار ترسانم
در ین تصویر
عُمر با سوطِ بیرحم خشایرشا
زند دیوانه وار، اما نه بر دریا
به گُرده من ، به رگهای فسرده من
به زنده تو، به مرده من

بیا تا راه بسپاریم
... بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیفرجام بگذاریم

مهدی اخوان ثالث




Tuesday, September 13, 2005

هزار حرف و حدیث دیگر چرا ؟


از چند ماه پیش در جریان این عروسی قرار داشتم ... عروسی پسر دکتر سروش و دختر آقای رخ صفت ... چون این آقای رخ صفت فامیل نزدیک یکی از همکاران ما می شود
اما خدائیش فکر نمی کردم که دکتر سروش دیگه پاشو تو ایران بذاره ... مخصوصا بعد از این آخرین سخنرانیش .... خوشم اومد ... حال همه رو گرفت
حالا همه از چی دارند می سوزند من نمی دونم ؟ اینهمه حرف و حدیث بیخودی دیگر چرا ؟ اینهمه صفحه گذاشتن دیگر چرا ؟ وقتی که به ایشان و یارانشان تعرض و بی احترامی میشه چرا صدای کسی در نمیاد ؟
نمی دونم انتظار داشتند که عروسی در یک تالار درب و داغون تو میدان شوش برگزار بشه ؟!اما عادت کردند که بگن ! برای دیگران اشکال نداره اما به اینجور آدمها که می رسه شروع می کنند دم از امام علی و تقوا و زهد و اینجور چیزها می زنند ... زهد و تقوای امام علی هم که شده دیوار کوتاه و ... اگر عوامفریبی می کرد و تظاهر می کرد بهتر بود ؟
به هر حال مبارک باشد

Sunday, September 11, 2005

ربط نوین سیب و عینک



گفت : تابستون تموم شد پس کی می خوای عینک آفتابی بگیری ؟
گفتم : راستش رو بخوای یه عینک آفتابی تو ونک دیدم " بیست و پنج هزار تومن " قیمتشه ! من هم دلم نمیاد اینقدر به یه عینک آفتابی پول بدم !ا
گفت : برو بابا دلت خوشه ! برادرم یه عینک آفتابی دیده " هشتاد و پنج هزار تومن " و راحت اونو خریده ... اینقدر سبکه و ...ا
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا باغچه خانه ما سیب نداشت ؟!ا

Saturday, September 10, 2005

اینجا جای من نیست


این روزها دیگر دلم همپای من نیست
دیشب به من می گفت: اینجا جای من نیست

گفتم: بمان اینجا زبانها مهربانند
گفت: این دوای زخم نا پیدای من نیست

وقتی نگاهت را به ساحل می سپردی
دیدم اینجا ساحل دریای من نیست

دستی غرور زخمیم را تشنه تر کرد
این زخمهای تشنه هم گویای من نیست
امشب تمام درد را فریاد کردم
اما کسی گوشش به واویلای من نیست