.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Tuesday, September 27, 2005

... درد مشترک من و تو و او و

این درد مشترک من و توست که گاهی نمی توانیم در چشمان یکدیگر اتراق کنیم و فنجانی چای بنوشیم و ردّ خوشبختی را به یکدیگر نشان بدهیم !ا
گاهی آنقدر دیر می آیی که حتی آخرین ستاره هم رفته است و صبح همه خیابانها را بیدار کرده است . با لباسها و کفشهای خواب آلود که نمی شود از غزلهای خورشید گفت !ا
این آه مشترک من و توست که حسرت قدم زدن در باغ بلورین عشق ، از سینه هامان بر می خیزد !ا
با این واژه های خسته که نمی شود ترانه پرشور زندگی را سرود. باچشمهایی که سروها و قوها را ندیده اند که نمی توان اشک شوق ریخت !ا
من جهان را روی نفس یک پرستو نقاشی می کنم. من همه دریاها را پشت پلکهایم گرد می آورم و همه جنگلها را روی پیراهنم جای می دهم



این افسوس مشترک من و توست که سراسر خانه را رنگی از ابهام زده است. دستمال سفیدت را به من بده تا اندوههای کوچک را از روی قلبمان پاک کنم. آیینه ات را به من بده تا خورشید را به هر جا که دلم می خواهد بفرستم
اگر لبخندت را ساعتی به من بدهی، انگشتری به تو خواهم داد که هر روز گلی از آن بیرون بیاید و به تو سلام بگوید
پائیزه و دلتنگیهاش ... کاریش نمی شه کرد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home