! شوخی شوخی، با خدا هم شوخی
اصلا می دانید قضیه از چه قرار است ؟ اصل قضیه این است که ما به این دست غیب عشق می ورزیم و بدون وجود آن نمی توانیم کارهای یومیه خود را به سرانجام برسونیم و انگار که خودمان دوست داریم که یهو همه چیز به هم بریزه و یهم هم درست بشه ! ما آدمهای یهویی هستیم ... یهو تصمیم می گیریم که یک کاری را بکنیم و یهو هم به سرمون می زنه که اون کار رو نکنیم و برای این دلسرد شدنمان هم هزار و یک توجیه داریم که هزارتای اون مربوط می شه به وجود همون دست غیب که به موقع وارد کارزار شده و ما را از انجام آن کار بازداشته ! حالا فرضا اگر که اون که اون کار انجام می شد به کجای این عالم بر می خورد ، باید یقه همون دست غیب را سفت چسبید که...ا
به داستانی که امیر آقا نقل کرده اند ، توجه کنید و ببینید که حامل چه پیامی هست ؟!ا به تمثیلها دقت کنید و آنها را با حال و روز خود مطابقت دهید ... ا
واقعا فکر کنید و ببینید که جواب این سوالها چی می شه ؟
هر کدام از ماها چندتا از این حکایتها و داستانها بلدیم ؟
نمی شد که پیر مرد گره اون کیسه را سفت تر می بست که با کمی لغزش پا ، محتویات اون کیسه کله پا نمی شد ؟
نمی شد که خیلی منطقی و اصولی یکی پیدا بشه و اون گندمها را از آن پیر مرد بخت برگشته می خرید و اون بنده خدا هم به خرید عسل و عدسش می رسید ؟
نمی شد بدون اینکه اون کیسه همراه با تمام امیدها و آرزوهای آن پیر مرد نقش بر زمین شود ، وی آن همیان زر کذایی را می یافت ؟
نمی شد بدون اینکه کاملا ناامید شود و از زور یأُس و درماندگی تا مرز کفر پیش برود ، خداوند راهی را جلوی پایش می گذاشت ؟
نمی شد بدون بازی کردن با عواطف و احساسات خلق الله و همذات پنداری با آن بیچاره و خود را جای او و او را جای خود گذاشتن به یک نتیجه منطقی و قابل قبولی رسید ؟
حتما باید به اون ته ته رسید تا آغازی دیگر باره یافت بشه ؟
حتما باید به تاریکی مطلق رسید تا کورسوی روشنائی معلوم بشه ؟
حتما باید همه چیز توسط همین دست غیب حل شود و ما فقط بازیگری بیچاره و درمانده باشیم که همواره گریه کنان و کفر گویان در حال برچیدن گندم باشیم که ناگهان با سوپرایز عمرمان مواجه بشیم و دوزاری کج و کوله امان اینطوری بیفتد ؟
نمی شد که ....ا
حکایت ما آدمهای یهویی خیلی شبیه اون بنده خدا شده که "قصد عزیمت به جائی را داشته و در حال سفر بوده که ماشین خراب می شه و خلق الله می آیند پائین و بعد از مدتی ماشن درست می شه و اون بنده خدا می پرسه که خب قضیه از چه قرار بوده و چه اتفاقی افتاده بود ؟ در جوابش می گن که چیز خاصی نبوده و حتما یه صلاحی توش بوده ... خلاصه اینکه در طول مسیر چند بار این اتفاق تکرار می شه و همان سوال و همان جواب ... و بعد از چند بار که حالا ماشین درست شده بهش می گویند که بیا و سوار شو . می گوید تا اون صلاحی که توش هست نیاد پائین ، من دیگه سوار ماشین نمی شم" .... حالا هم حکایت ماهاست. همه جای زندگیمون گره خورده با وجود یا عدم وجود این صلاح !!ا
می گویند : خب شما به گندم برچیدنتان برسید و بی خیال آخرش بشید !ا
می پرسیم : که پس از عمری گندم برچیدن مگر به کجا رسیدم ؟
می گویند : حتما صلاحی در کارهست و در عوض در گندم برچیدن کلی صاحب تجربه شدید !ا
می پرسیم : چگونه است که گندمها را ما بر می چینیم ولی دیگران همیانهای زر را می یابند ؟
می گویند : که حتما صلاحی در کار هست که شما می چینید و دیگران می برند !ا
می پرسیم : که چرا گندمهای همه نمی افتد و خیلی ها گندم برنچیده به شمردن همیانهای زر مشغولنند ؟
می گویند : که تمام اینها امتحانی بیش نیست ... شما را اینگونه می آزمایند و آنها را آنگونه !ا
می پرسیم : که این چه عدلی است که عده ای را به گندم برچیدن بیازمایند و مابقی را به شمردن همیانهای زر ؟
... و پاسخی نیست