.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Sunday, December 25, 2005

جواد جان تولدت مبارک





امیدوارم که به جای برف شب کریسمس که مصادف با تولدت می باشد، باران و تگرگ امروز را از سبد آبی آسمان پذیرا باشی





در روزهای خشک بی ترانگی، بهترین لحظه هایم در کنار تو می گذرد. خوشبختی عظیمی است با تو بودن و با عطر نفسهای عزیز تو خیابانهای سرگشتگی را پیمودن


ابرها را از انتهای آسمان می چینم و جامه ای نرم برایت می دوزم. بعد از آن، باران را به خاطر تو تماشا خواهم کرد. آنگاه تو همراه باران در تمام دشتها خواهی بارید و من بی آنکه شماره شناسنامه ات را بدانم، تو را دوست خواهم داشت

دلم می خواهد برای همیشه به چشمهای تو تبعید شوم و در کنار مردم آن روزگار بگذرانم و با هر پلکی که بر هم می زنی بمیرم و با هر پلکی که از هم می گشایی، دیگر بار زندگی را از سر بگیرم

زمستان که آمد ، قبل از آمدنت همه چیز را مهیا می کنم. با آتش پرتقالها خودم را گرم می کنم، به سکوت آینه ها گوش می دهم و برای باغچه های تشنه کاسه ای پر از دریا خواهم آورد


چگونه بگویم ... دلم برای آن خدائی که در قلب معصوم تو زندگی می کند، تنگ شده است ؟

0 Comments:

Post a Comment

<< Home