.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Saturday, December 31, 2005

! شوخی شوخی، با خدا هم شوخی

تازگیها به این نتیجه رسیدم که ::: برای رسیدن به مقاصد خویش به راههای کاملا منطقی و اصولی و متعارف تکیه نکنم. چرا که به تمام معنای کلمه تا روزی و قسمت نباشد و تا خدا نخواهد هم محال است که رخ بدهد. یعنی اینکه هر چقدر هم که حساب و کتابی پشتش باشه و انگار می بینی که اگر هیچ اتفاق خاصی یا در واقع چنانچه دست غیب وارد ماجرا نشود، محال است که نشود؛ اما زهی خیال باطل ! دست غیب را درست برای همین جور مواقع تو مخ ما کردند که وقتی همه چیز بهم ریخت و خراب شد راه مفری داشته باشیم و همه چیز را بیاندازیم گردن همان دست غیب کذایی و بگوئیم که لابد صلاحی در کار بوده و خدا خواسته که چنین بشود و چنان بشود و با عقل کوتاه اندیش و ناقص ما چون قابل حل و فصل نیست پس قضیه کاملا ماورایی و خارج از تصور است پس فوق العاده هم پیچیده و دقیق است و ما هر چه تلاش کنیم ، به طور قطع ره به جایی نخواهیم برد
اصلا می دانید قضیه از چه قرار است ؟ اصل قضیه این است که ما به این دست غیب عشق می ورزیم و بدون وجود آن نمی توانیم کارهای یومیه خود را به سرانجام برسونیم و انگار که خودمان دوست داریم که یهو همه چیز به هم بریزه و یهم هم درست بشه ! ما آدمهای یهویی هستیم ... یهو تصمیم می گیریم که یک کاری را بکنیم و یهو هم به سرمون می زنه که اون کار رو نکنیم و برای این دلسرد شدنمان هم هزار و یک توجیه داریم که هزارتای اون مربوط می شه به وجود همون دست غیب که به موقع وارد کارزار شده و ما را از انجام آن کار بازداشته ! حالا فرضا اگر که اون که اون کار انجام می شد به کجای این عالم بر می خورد ، باید یقه همون دست غیب را سفت چسبید که...ا
احتمالا این پرنده هم در حال گندم بر چیدن می باشد


به داستانی که امیر آقا نقل کرده اند ، توجه کنید و ببینید که حامل چه پیامی هست ؟!ا به تمثیلها دقت کنید و آنها را با حال و روز خود مطابقت دهید ... ا
واقعا فکر کنید و ببینید که جواب این سوالها چی می شه ؟
هر کدام از ماها چندتا از این حکایتها و داستانها بلدیم ؟
تا حالا چند بار به این حال و روز افتادیم ؟
نمی شد که پیر مرد گره اون کیسه را سفت تر می بست که با کمی لغزش پا ، محتویات اون کیسه کله پا نمی شد ؟
نمی شد که خیلی منطقی و اصولی یکی پیدا بشه و اون گندمها را از آن پیر مرد بخت برگشته می خرید و اون بنده خدا هم به خرید عسل و عدسش می رسید ؟
نمی شد بدون اینکه اون کیسه همراه با تمام امیدها و آرزوهای آن پیر مرد نقش بر زمین شود ، وی آن همیان زر کذایی را می یافت ؟
نمی شد بدون اینکه کاملا ناامید شود و از زور یأُس و درماندگی تا مرز کفر پیش برود ، خداوند راهی را جلوی پایش می گذاشت ؟
نمی شد بدون بازی کردن با عواطف و احساسات خلق الله و همذات پنداری با آن بیچاره و خود را جای او و او را جای خود گذاشتن به یک نتیجه منطقی و قابل قبولی رسید ؟
حتما باید به اون ته ته رسید تا آغازی دیگر باره یافت بشه ؟
حتما باید به تاریکی مطلق رسید تا کورسوی روشنائی معلوم بشه ؟
حتما باید همه چیز توسط همین دست غیب حل شود و ما فقط بازیگری بیچاره و درمانده باشیم که همواره گریه کنان و کفر گویان در حال برچیدن گندم باشیم که ناگهان با سوپرایز عمرمان مواجه بشیم و دوزاری کج و کوله امان اینطوری بیفتد ؟
نمی شد که ....ا
حکایت ما آدمهای یهویی خیلی شبیه اون بنده خدا شده که "قصد عزیمت به جائی را داشته و در حال سفر بوده که ماشین خراب می شه و خلق الله می آیند پائین و بعد از مدتی ماشن درست می شه و اون بنده خدا می پرسه که خب قضیه از چه قرار بوده و چه اتفاقی افتاده بود ؟ در جوابش می گن که چیز خاصی نبوده و حتما یه صلاحی توش بوده ... خلاصه اینکه در طول مسیر چند بار این اتفاق تکرار می شه و همان سوال و همان جواب ... و بعد از چند بار که حالا ماشین درست شده بهش می گویند که بیا و سوار شو . می گوید تا اون صلاحی که توش هست نیاد پائین ، من دیگه سوار ماشین نمی شم" .... حالا هم حکایت ماهاست. همه جای زندگیمون گره خورده با وجود یا عدم وجود این صلاح !!ا

*****************************
می پرسیم : که اگر کیسه گندم ما ریخت و همیان زری یافت نشد چی ؟
می گویند : خب شما به گندم برچیدنتان برسید و بی خیال آخرش بشید !ا
می پرسیم : که پس از عمری گندم برچیدن مگر به کجا رسیدم ؟
می گویند : حتما صلاحی در کارهست و در عوض در گندم برچیدن کلی صاحب تجربه شدید !ا
می پرسیم : چگونه است که گندمها را ما بر می چینیم ولی دیگران همیانهای زر را می یابند ؟
می گویند : که حتما صلاحی در کار هست که شما می چینید و دیگران می برند !ا
می پرسیم : که چرا گندمهای همه نمی افتد و خیلی ها گندم برنچیده به شمردن همیانهای زر مشغولنند ؟
می گویند : که تمام اینها امتحانی بیش نیست ... شما را اینگونه می آزمایند و آنها را آنگونه !ا
می پرسیم : که این چه عدلی است که عده ای را به گندم برچیدن بیازمایند و مابقی را به شمردن همیانهای زر ؟
... و پاسخی نیست

بیشتر از این هم دیگه صلاح نیست گیر بدهیم ، هم از ترس غضب خدا و احتمالا غضب امیر آقا !ا

6 Comments:

  • 000

    By Anonymous Anonymous, at January 02, 2006 2:27 PM  

  • هدي جان سلام
    به نظر مي ايد شما به طور كلي دو تا مقوله كاملاً مجزا از هم را باهم مخلوط كردي و دچار اين سردرگمي شده اي.مسئله خير و صلاح انسان كه مي شه گفت يه قسمتيش جزو قضا و قدر ما هم هست يه امر كاملاً غير قابل انكارمي باشد كه اگر بتوانيم درست درك كنيم خيلي راحت مي تونيم با اين دست غيب كنار بيايم. اون مسئله پول شمردن بقيه و كار كردن من و تو هم بر مي گرده به چيزهاي ديگه
    موفق باشي

    By Anonymous Anonymous, at January 02, 2006 3:14 PM  

  • به به مرجان خانم ... راه گم کردین ... چه عجب از اینورها !ا

    عرض کنم که بنده هیچ چیزی را با چیز دیگری مخلوط نکردم ، به هیچ وجه!ا
    سر در گم هم نشدم ... هر دو نوشته گویا و رسا بود و هیچ جای سر در گمی نداشت اما جای تامل داشت ... مراد ما از گندم و زر و مابقی تمثیلهاچیز دیگریست نازنین! در ضمن کار کردن بنده یا حضرتعالی هیچ ربطی به پول شمردن دیگران ندارد ... چرا که هر چی باشه ما هم بالاخره آخر هر ماه پول می شمریم ... خلاصه مطلب اینه که دیگران مو می بینند و ما ریزش مو ! سر جمع همه این حرفها هم اینه که : شوخی بود هم با خدا و هم با امیر آقا ! شما هم زیاد سخت نگیرید

    شاد باشی

    By Blogger هدی, at January 03, 2006 9:11 AM  

  • دیدی گفتم هدی خانم ... حالا شما هی بگو نه !ا

    By Anonymous Anonymous, at January 03, 2006 1:27 PM  

  • چند بار می خوای پاک کنی ؟ یه کم دموکرات باش ..حالا اگه طرف بخونه چی می شه ؟. همونی نشد که من گفتم. بازم بگم یا پاک می کنی ؟ما هم هوادار داریم غضب اونها هم شما را می گیره

    باشه با ما به از این باش

    By Anonymous Anonymous, at January 03, 2006 4:34 PM  

  • This comment has been removed by a blog administrator.

    By Anonymous Anonymous, at January 07, 2006 9:10 AM  

Post a Comment

<< Home