Tuesday, October 31, 2006
Thursday, October 26, 2006
آغاز ششمین سال
با کلمات در جدال بودم تا بتوانم به بهترین و زیباترین نحو ممکن بکار گیرمشان برای بیان اینکه پنج سال از آغاز زندگی مشترک من و جواد گذشته و ششمین سال را شروع کردیم. میخواستم از خیلی چیزها بنویسم ... که به این سخن دانته رسیدم ، توصیفی بس دقیق است از عشق . از آنجایی که اینروزها مرا حوصله تاختن در این باره نبود ؛ فرصت را غنیمت شمرده و همان را می نویسم
دانته ایتالیایی در کمدی الهی میگوید: آنگاه که انسان به عشق راستین اجازه ظهور میدهد، آن ساختارهای نهادینه پیشین نابود میشود و توازن هر چه درست و حقیقت میپنداشتیم، بر هم میخورد. جهان زمانی حقیقی است که انسان عشق را بشناسد.... پیش از آن زندگی میکنیم، با این خیال که عشق را میشناسیم، اما شهامتش را نداریم تا آن طور که هست، با آن روبرو شویم
عشق نیرویی وحشی است. اگر بکوشیم مهارش کنیم، نابودمان میکند. اگر بخواهیم اسیرش کنیم، ما را به بردگی میکشاند. اگر سعی کنیم آن را بفهمیم، در سرگشتگی و حیرانی بر جایمان میگذارد
این نیرو در جهان است تا به ما شادی ببخشد، تا ما را به خدا و به هم نزدیکتر کند: و اما باز، این طور که امروز عشق میورزیم، برای هر دقیقه آرامش ، باید یک ساعت اضطراب بکشیم
Wednesday, October 25, 2006
Tuesday, October 24, 2006
حراج رویا
وبه حراج می گذارم
رویاهایم را می فروشم
تا بتوانم به جایش
کابوس را قسطی بخرم
Sunday, October 22, 2006
!!! فرزند بیشتر ، ساعات کاری کمتر
لابد باید شتافت تا از قافله عقب نماند. قافلهای که فی البداهه در حال از بین رفتن و فنا شدن هستند
فرض کنید برای اینکه یک ساعت از ساعات کاری زنان کم شود: زنان باید نه ماه سختی بارداری را متحمل شوند که در بهترین حالت و مهربانترین و انسانترین مدیر و البته طبق قانون گمانم از ماه ششم یا هفتم می توانند به مدت شش ماه مرخصی بگیرند، که آنهم می شود تا دو سه ماه بعد از زایمان ! پس از آن هم به علت شاغل بودن مادر، یا مهد کودکها پذیرای بچه خواهند بود یا مادر بزرگ و ...سپرده خواهند شد
Friday, October 20, 2006
!!! به افتخار خودم
Tuesday, October 17, 2006
... اگر کوچههای زندگیم بن بست نبود
این مطلب را پارسال در یک حال و هوای خاصی نوشته بودم البته نه خاصتر از امسال ... یکی از دلایلی که این مطلب را دوست دارم به خاطر چت قبل و ایمیل بعد از نوشتن آن است ! اما از پارسال تا امسال خیلی چیزها فرق کرده ... یادش بخیر
**********
***
اگر دستهایم با نفس تو گرم میشد، اگر دلم با لبخند تو نرم میشد
اگر پشت درهای بسته نبودم و اگر از روزگار خسته نبودم
باز میتوانستم همسایه یاس باشم ، یا همبازی پروانهای با احساس باشم
اگر دیوارهای سرد روبرویم قد نمیکشیدند، اگر بادهای ولگرد سیبهایم را از شاخه نمیچیدند
اگر آرزوهای ریز و درشتم پرپر نمیشد، اگر گوش فلک اینچنین کر نمیشد
اگر همه رودخانه ها آرام بودند، اگر زمین و زمان کمی رام بودند
اگر لباس فطرتم آلوده نیرنگ نمیشد و اگر دل دریائیام سنگ نمیشد
باز میتوانستم تا صبح با ستارهها بیدار باشم، یا عاشقانه در حسرت دیدار باشم
اگر افتادن برگ را باور میکردم، اگر آمدن مرگ را باور میکردم
اگر از عشق غافل نمیشدم، اگر این همه عاقل نمیشدم
اگر تپش قلب تو را فراموش نمیکردم، اگر فانوسهای خاطره را خاموش نمیکردم
اگر با اتفاقی که افتاد نمیرفتم و اگر از یاد تو چون باد نمیرفتم
باز میتوانستم با تو آغاز شوم، یا درون غنچه بمانم و راز شوم
اگر کوچه های زندگیم بن بست نبود، اگر دل ساده ام بت پرست نبود
اگر پیوسته سبزه ها و درختان را دعا میکردم، اگر نیمه شبها کمی تو را صدا میکردم
اگر این همه از همه جا بیخبر نمیشدم و اگر این همه بسته کاش و اما و اگر نمیشدم
باز میتوانستم نام تو را بر زبان بیاورم ، یا لا اقل دستی به سوی آسمان بیاورم
Sunday, October 15, 2006
چندتا لینک و حال گل
Friday, October 13, 2006
چه كسم من ؟
ز كشاكش چو كمانم ؛ به كف گوش كشانم
نفسي آتش سوزان نفسي سيل گريزان
نفسي همره ماهم ؛ نفسي مست الهم
نفسي رهزن و غولم ؛ نفسي تند و ملولم
بزن اي مطرب قانون هوس ليلي و مجنون
به خدا كه نگريزي ؛ قدح مهر نريزي
هله اي اول و آخر بده آن باده فاخر
بده آن باده جاني زخرابات معاني
بپيران ناطق جان را تو ازين منطق رسمي
Thursday, October 12, 2006
یک داستان
میمون ها که شهوت کنجکاوی دیوانه اشان کرده تا ببینند این چیست که این جوری صدا می دهد, می آیند و دست شان را می کنند توی نارگیل و سنگریزه ها را توی مشت شان می گیرند تا بیرونشان بیاورند, اما مشت بسته اشان از سوراخ رد نمی شود. میمون ها اگر فقط مشت شان را باز کنند و از سنگریزه های بی ارزش دل بکنند, آزاد می شوند ولی به هیچ قیمتی حاضر نیستند چیزی را که بدست آورده اند از دست بدهند. آن قدر تقلا می کنند و خودشان را به زمین و آسمان می زنند که فردا وقتی صیاد می آید بدن های بی حالشان را به راحتی ( عین آب خوردن ) جمع می کند و توی قفس می اندازد
این میمون ها چند خاصیت جالب دیگر هم دارند. اولا وقتی می بینند یک هم نوعشان گیر کرده و دارد جیغ و ویغ می کند باز هم برای کنجکاوی می روند سراغ نارگیل بغلی و چند دقیقه بعد خودشان هم در حال جیغ و ویع اند. ثانیا بومی ها اگر میمونی اضافه بر تعداد مورد نیازشان گیر افتاده باشد, آزادش می کنند اما وقتی فردا دوباره برای شکار می آیند باز همین میمون ها گیر می افتند و جیغ و ویغ شان در می آید. این داستان قرن هاست که جریان است ! اما حق ندارید فکر کنید که این میمون ها از خنگی شان است که هر روزه توی این دام ها می افتند, اتفاقا خیلی هم ادعای هوش و استعدادشان می شود
اگر خوب فکر کنیم ... آیا دور و بر خود ما پر از نارگیل های سوراخ داری نیست که صدای تلق و تولوق جذابشان از شدت وسوسه دیوانه مان می کند ؟ آیا دستمان را به خاطر بسیاری از چیزهایی که حقیقتا نمی دانیم ارزشی دارند یا نه , چندین و چند بار در هر مدخل سوئی داخل نمی کنیم ؟ آیا دستمان جاهایی گیر نیست که به خاطرش از صبح تا شب جیغ و ویغ می کنیم و خودمان را به زمین و آسمان می کوبیم , در حالی که فقط کافی است از یک سری چیزها دل بکنیم و برویم خوش و شاد روی درخت ها بی دغدغه این جور چیزها تاب بازیمان را بکنیم ؟ آیا صدای جیغ و ویغ مذبوحانه اکثر دور و بری هایمان که خودشان را اسیر کرده اند را نمی شنویم ؟
Wednesday, October 11, 2006
! زنها چپ چپ خواب میبینند؟
*******
این گریستن و اشک ریختن در هنگام خداحافظی کردن با مسافران از آن کارهاست که هیچوقت فلسفه وجودیاش بر من عیان نشده ... مگر در مورد جواد که همه اتفاقات روزگار برای او استثاست! هنگام سفرش ـ سربازی رفتن ـ عین ابر بهاری شر و شر اشک می ریزم !!! این همه اشک از کجا میاد خودم هم در می مونم ؟ اما در مورد دیگران خب اشکم نمیاد چه کنم ؟ اگر هم بخواد بیاد نمی ذارم ؟ کما اینکه گریه کردن در مورد استقبال یا همون پیشواز از مسافران را هم نمیدرکم ( همان درک نمیکنم سابق ) ... و الله اعلم بالصواب