.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Saturday, September 30, 2006

خلوتی پر ازتار عنکبوت



خدایا تا کنون صدها بار در خلوت خود که پر از تار عنکبوت است به تو قول داده‌ام که روزهای خوش ازل را فراموش نکنم و در شبهای تردید و وسوسه چراغ فطرت را خاموش نکنم



همه پنجره‌ها و درها را خوب می‌بندم، اما باز شیطان می‌آید و کنارم می‌نشیند و طوری نگاهم می‌کند که نام پرنده‌ها از ذهنم پر می‌کشد. هوای اتاق سربی می‌شود و کلمات در دهانم یخ می‌بندند. شیطان می‌آید و اتاقم، دفترم و حتی کاسه آب هم عفن می‌شود


از پنجره که به بیرون نگاه می‌کنم، کائنات به سرعت از من دور می‌شوند. آفتاب از من روی بر می‌گرداند و ماه تاریک می شود و فرو می‌افتد. کبوترها از من فرار می‌کنند. صدای قلبم را دیگر نمی‌شنوم. پاهایم را به یاد نمی‌آورم. دستهایم را نمی‌توانم بخوانم


شیطان می آید و من کنار جنازه کلمات می‌نشینم و کاری از دستم بر نمی‌آید، پنجره هست؛ اما آسمان نمی‌تواند وارد اتاق من شود. توهستی؛ اما گویا دستهای من تو را نمی بینند. شیطان دوباره نگاهم می‌کند. فرشته‌ها دوره‌ام می‌کنند ولی من از دور آنها را می‌نگرم


چه‌قدر برف؟ چه‌قدر سرازیری؟ چه‌قدر اصطکاک؟ چه‌قدر زنگار؟ چه‌قدر برادران یوسف؟ چه‌قدر گرگ؟ چه قدر بی تو ؟ .... خدایا بگو باران به سمت من ببارد. بگو ابرها بالای سرم توقف کنند. بگو کسی دل کوچکم را در دریا بشوید ... خدایا چرا صبح نمی‌شود ؟ چرا ناگاه نمی‌آیی و شیشه‌هایم را به سنگ نمی‌کوبی ؟ چرا اینقدر فرصت ؟ چرا اینقدر گذشت ؟ چرا از این خواب خراب بر نمی‌خیزم ؟

کوچه‌ها مچاله شده اند. خانه‌ها خمیده اند. سرودهایم چروک خورده‌اند. خنده‌هایم بوی احتیاط گرفته‌اند. رگهیایم ریا می‌کنند. استخوانهایم از دوری تو فریاد می‌کشند

خدایا اگر به من نگاه کنی؛ تمام خاطراتم آب می‌شوند. اگر به بالینم بیایی؛ آرزوهایم می‌شکنند. اگر به روی من لبخند بزنی؛ همه فرصتهایم آتش می‌گیرند


خدایا می‌آیی و شیطان خاکستر می‌شود. می‌آیی و عطر تو از پرده‌ها بیرون می تراود. می‌آیی و گلهای قالی به حرف می‌آیند و اتاقی از سیب در مقابلم قد می‌کشد

خدایا ! مرا با وسوسه‌های سمج تنها مگذار

دلم را به همه نارنجها پیوند بزن و کوچکترین شاخه دورترین درخت بهشت را نصیبم کن

خدایا ! بگذار از این قفس خاکی راهی به سوی ملائک باز کنم

خدایا ! در قمقمه شعر من قدری الهام بریز

خدایا ! فانوس چشمهایم را در آستانه رودها روشن کن و نفسهایم را در آبشار نور شستشو ده

خدایا ! لبخندهای شیری کودکیم را به من برگردان

یه کلمات بگو به فریادم برسند و پاهایم را با پلهای نقره‌ای عشق آشنا کن

Monday, September 25, 2006

... خدایا


تو تنهایم نمی‌گذاری
هرگز
این من هستم
که فراموشت می‌کنم
از پیش تو می‌روم، دور می‌شوم
و هر گاه که می ترسم
آن‌گاه که دلم
فرو می‌ریزد
و تنها می‌شوم
هراسان
به آغوش تو باز می‌گردم
تو
با دستانی گشاده
مرا- باز
به آغوش می‌گیری
پشتم گرم می‌شود
و خاطرم جمع
مباد
مباد که دیگر فراموشت کنم
! خدایا
... دیگر هرگز مباد

Wednesday, September 20, 2006

مناجات






ای‌ خداوند! به‌ علمای‌ ما مسئوليت
و به‌ عوام‌ ما علم‌، و به‌ مؤمنان‌ ما روشنايی
و به‌ روشنفكران‌ ما ايمان،‌ و به‌ متعصبين‌ ما فهم
و به‌ فهميدگان‌ ما تعصب،‌ و به‌ زنان‌ ما شعور، و به‌ مردان‌ ما شرف‌
و به‌ پيروان‌ ما آگاهی‌، و به‌ جوانان‌ ما اصالت
و به‌ اساتيد ما عقيده،‌ و به‌ دانشجويان‌ ما نيز عقيده
و به‌ خفتگان‌ ما بيداری‌، و به‌ دينداران‌ ما دين
و به‌ نويسندگان‌ ما تعهد، و به‌ هنرمندان‌ ما درد، و به‌ شاعران‌ ما شعور
و به‌ محققان‌ ما هدف،‌ و به‌ نوميدان‌ ما اميد، و به‌ ضعيفان‌ ما نيرو
و به‌ محافظه‌كاران‌ ما گستاخی، و به‌ نشستگان‌ ما قيام
و به‌ راكدان‌ ما تكان،‌ و به‌ مردگان‌ ما حيات،‌ و به‌ كوران‌ ما نگاه
و به‌ خاموشان‌ ما فرياد، و به‌ مسلمانان‌ ما قرآن
و به‌ شيعيان‌ ما علی،‌ و به‌ فرقه‌های ما وحدت
و به‌ حسودان‌ ما شفا، و به‌ خودبينان‌ ما انصاف
و به‌ فحاشان‌ ما ادب،‌ و به‌ مجاهدان‌ ما صبر، و به‌ مردم‌ ما خودآگاهی
و به‌ همه‌ ملت‌ ما همت‌ تصميم، و استعداد فداكاری،‌ و شايستگی نجات‌ و عزت‌ ببخش!ا

دکتر علی شریعتی

! من دوستی دارم که از دشمن بی نیازم کرده



دیشب خیلی دلم گرفت و کلی ناراحت شدم. نه اینکه توقع نداشتم که اون کار را بکند ... اتفاقا کاملا واضح و مبرهن بود که چنین کاری را خواهد کرد و جالب هم انجاست که با علم به قضیه باز هم جا خوردم و ناراحت شدم و کلی گریه کردم و برای چند صدمین بار دلم برای خودم سوخت


نمی دانم چرا آدم دوست دارد که نزدیکانی که ادعای مهربانی و محبتشان گوش فلک را کر کرده، اندکی و فقط اندکی

مهربانتر از اینی باشند که هستند


خود خواهی آدمها واقعا از چه چیزی بر می خیزد و منشا واقعی آن چیست و کجاست ؟

به جای اینکه سنگی را از سرراه بردارند و یا لااقل کناری ایستند و نزاع ما را تماشا کنند از فرط محبت سنگ جلوی پایت می‌گذارند


انتظاری از کسی نیست

نه حتی گله و شکایتی
من دوستی دارم که از دست او ...
به دشمن شکایتها برم

Saturday, September 16, 2006

! این نیز بگذرد

درزمان قدیم پادشاهی قدرتمند زندگی می کرد که وزیران خردمند زیادی را در خدمت داشت
روزی این پادشاه با نارضایتی وزیران خردمند خود را فرا خواند و به آنها گفت:" احساس بسیار عجیبی دارم. دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد. روی نگین این انگشتر باید شعاری حک شده باشد که وقتی ناراحت هستم، مرا خوشحال کند و در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این شعار نگاه می کنم، مرا غمین سازد."ا
وزیران خردمند همگی به فکر فرو رفتند و شروع به مشورت با یکدیگر با یکدیگر کردند. در نهایت آنها تصمیم گرفتند انگشتری برای پادشاه بسازند که روی نگین ان این شعار حک شده باشد: " این نیز بگذرد. "ا
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
برای خودم خیلی جالب بود که به این داستان برخوردم. چند وقتی بود که این عبارت خیلی از ذهنم خطور می‌کرد
البته جنبه‌های مختلفی را هم در بر دارد .عموما در موقع شادی و خوشی خیلی دوست نداریم که این جمله مثل بختک روی شادیمان سایه بیاندازد و آن شادی را به عبارتی به کام ما تلخ کند و خنده روی لبهامان بماسد
از آن‌طرف هم در هنگام غم و غصه و سختی و بدبختی، دلمان را به‌اش خوش می‌کنیم که بالاخره تمام می شود و خلاص
اما از آن بدتر زمانی است که فکر می‌کنیم حقی از ما خورده شده و در موردمان اجحاف شده و از کسی دلخوریم گفتن این جمله چه بسا حکایت خط و نشان کشیدنی باشد که دور ما هم خواهد شد و آنوقت ما می‌دانیم که چگونه با آنها تا خواهیم کرد
غافل از این‌که برای تمام این گذشتنها بهایی گزاف می‌پردازیم و آن عمر و زمان و ذهن و انرژی و ... خودمان است. ما داریم از خود و وجود خودمان مایه می‌گذاریم که چه بشود ؟ که چه بگذرد ؟
مگر نه اینکه قرار است که درپس تمام اینها رشد کنیم و بیاموزیم و آبدیده شویم و آماده سختی بزرگتری باشیم و تفکر
... کنیم و
اصلا بی خیال ... دیگر بیش از این اطاله کلام نمی کنم ... اصل خود داستان بود که همان اول گفتم

Friday, September 08, 2006

من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم ؟

من بی مايه که باشم که خريدار تو باشم
حيف باشد که تو يار من و من يار تو باشم

تو مگر سايه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مايه ندارم که به مقدار تو باشم

خويشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

هرگز انديشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم

گذر از دست رقيبان نتوان کرد به کويت
مگر آن وقت که در سايه زنهار تو باشم


مردمان عاشق گفتار تو ای قبله خوبان
چون نباشد که من عاشق ديدار تو باشم

من چه شايسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم

گرچه دانم که به وصلت نرسم باز نگردم
تا در اين راه بميرم که طلبکار تو باشم

نه درين عالم دنيا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم

خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی
که نشايد که تو فخر من و من عار تو باشم

سعدی