از آن می ترسم آخر گم کنم در این قفس آبادها، بال و پر خود را
نیابم در شب پس کوچه های گنگ و وهم آلود، صبح باور خود را
چنان در بند این نیمم، چنان در بند این زنجیر، در بند تن خاکی
که دیگر برده ام از یاد آن روح رها در اوج، نیم دیگر خود را
میان دین هفتاد و دو ملت گشته ام، اما هنوز آن گیج گمراهم
بده یا رب به دست دل چراغی، تا مگر پیدا کنم پیغمبر خود را
تبار آتشینم کو؟ چنان خو کرده ام امروز با سردی و خاموشی
که در خاطر ندارم ای دریغا ! شعله ای از آنهمه شور و شر خود را
نمی دانم کدامین دست خاک آلود، چشم تیز عاشقم را بست ؟
که در هر گوشه می گردم، نمی یابم خروش و خشم و خون و خنجر خود را
چه تاریکم ! غروبی تشنه ام ! آن روزهای روشن جاری کجا رفتند ؟
که می بینم چنین لبریز خشکی و شب و سوز و عطش، دور و بر خود را
مگر قحط الشراب افتاده امشب در شب میخانه چشمان تو ای عشق !؟
نگاهی کن که تا از چشمه سبز نگاهت، پر نمایم ساغر خود را
شکسته بال من -اما- دلم پر می زند، در آرزوی آسمانی سرخ
کجا شد دار گیسوی جنونی، تا که در پیش پایش بیندازم سر خود را ؟
نمی بیند به غیر از برق شمشیر و نمی فهمد زبانی جز زبان تیغ
بکش ای عشق ابرویی، که قربانی نمایم، این دل کور و کر خود را
روا کی باشد اینگونه، به امن دامن ساحل سر آسوده بگذارم !؟
خوشا آن شب که روی شانه طوفان بیندازم چو موجی بستر خود را