.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Friday, May 12, 2006

زندگی همان چیزی است که برایت اتفاق می‌افتد، وقتی‌که برای چیزی دیگر برنامه می‌ریزی

با امروز دقیقا دو ماهی می‌شود که زندگی‌ام از سبک و سیاق سابق خود خارج شده، که پانزده روز آخر آن‌هم تکمله‌ای بس وحشتناک و خارج از تصور بر آن بود

یک کابوس، یک زلزله ناگهانی، یک طوفان، یک سونامی، یک ... هر چه بگویم کم است در وصف آن‌چه که این چند روزه دیدیم و شنیدیم و کشیدیم و هر آن‌چه که بر من و جواد گذشت و نا خواسته بر ما تحمیل شد

در هر ثانیه منتظر رخ دادن اتفاقی دیگر و جمع کردن گندی دیگر بودیم

مدام این‌ور و آن‌ور رفتن،از این بیمارستان به بیمارستانی دیگر، انتظار و دلهره و دلشوره و نگرانی و تکرار مداوم اینها، از این اتاق به آن اتاق شدن، چند شبانه روز نخوابیدن، لا ینقطع حرف زدن و آرام کردن، گشتن و نیافتن یا حتی یاقتن، راه رفتن و دویدن، دم پرستارها را دیدن، با دکترها سر و کله زدن برای شنیدن جمله نهائی، تماسهای تلفنی پر از قطع و وصل شدن صدا، گریستن و اشک ریختن، حسرت لحظه‌ای آرامش داشتن، لحظه‌ای چشم بر هم نزدن، استشمام بوی گند بیمارستان، زیستن چند روزه با بوی زخمهای عفونی شده و چرکهای خشک ناشده، انتظار و باز تکرار ریتم نا خوشایند دلهره و دلشوره و نگرانی و پیچ خوردن بین آنها ... تنها گوشه‌ای‌است از آنچه که این چند روزه دیدیم و

در حاشیه
بزرگترین اتفاق خوب این چند روزه این بود که در همه احوال جایی برای شکرگزاری بود که به همین جا رسید. یعنی در همه حالات باز حالت بدتری قابل تصور بود که ما را وادار کند به همین دلیل خدا را مدام شکر کنیم که از این بدتر نشد
در این چند روزه این‌قدر سرپا بودم و دوندگی کردم که احساس می‌کنم حتی نمازهایی را که در نمازخانه بدبو و تاریک بیمارستان می‌خواندم را هم سرپا خواندم. اصلا یادم نمیاد که موقع سجود و تشهدو ... هم نشسته باشم
نه خودم و نه روحم و نه ذهن هیچ بنی بشری خبر نداشت که من چنین توانائی‌ای در سرپا بودن و حرف زدن و نخوابیدن و چیزی نخوردن و ... داشته باشم
این به اصطلاح شهرستانی‌ها و افغانی‌ها هم بر خلاف تصور قبلیم کلی آدم‌های صاف و ساده و صمیمی‌اند. یه چیزی تو نگاهشون و تو حرفهاشون هست که ما نداریم
این روزها کلی کارهای غیر عادی و نا متعارف انجام دادم. از تماسهای تلفنی که در مواقع دیگر و در صورت عادی بودن اوضاع محال بود انجام بگیرند گرفته تا بازیافت رابطه‌های چند سال قطع شده فامیلی و تا صبح ماندن در بخشی کاملا مردانه و
حالا هم که برای لحظه‌ای آرامش دست به دامان دیگران شدیم. با هر صدای تلفن و زنگ در از جا می‌پرم. قلبم شدیدتر و تندتر از قبل می زنه و مدام منتظر خبر بدی‌ام و باز انتظار و تکرار ریتم دلهره و دلشوره و


من مانده‌ام و خانه‌ای که قبل از این برنامه، به‌خاطر بنائی و باقی مسائل به گند کشیده شده. بوی قیر و سیمان و گرد و خاک یه طرف؛ به‌هم ریختگی خانه و جمع بودن موکت و فرش و تلمبار کردن آنها یه طرف. به هیچ چیز خانه نمی‌شود دست زد و همه جا را باید شست و آب کشید تا بشود آنی که باید بشود یا همانی که بود

حالا هم خسته‌ام. به تمام معنای کلمه خسته‌ام. بیشتر از آنی که در این کلمه بگنجد و قابل وصف باشد. دلم لحظه‌ای آرامش و آسایش می‌خواهد. دلم یک موسیقی، یک کتاب خوب، خوابیدن اساسی و بی‌خیالی، یک نماز واقعی می‌خواهد. دلم یک قدم زدن اساسی، یک دل سیر گریستن و خندیدن می‌خواهد. دلم کلی چیزهای خوب می‌خواهد. آن‌قدر که خسته‌ام که دلم بی‌معطلی سفر می‌خواهد. دورتر شدن و باز دورتر و دورتر شدن را می‌خواهد. دلم سفر می‌خواهد



نمی‌دانم حالا تو این گیر و دار، وبلاگ نوشتنم دیگه چی بود؟