.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Wednesday, August 17, 2005

...

کلی خوشحال بود که امروز تونسته بود زودتر از سرکار به خانه برسه و میتونه کارهاش رو هم انجام بده.ا
... همینطور که داشت ظرفها را می شست به این فکر می کرد شام چی درست کنه بهتره ؟ که ناگهان صدای زنگ در رو شنید ... از دو چیز تعجب کرد : اول اینکه کی می تونه باشه ؟ آخه اونها مهمون بی خبر نداشتند... بعدش هم اگه شوهرش باشه ! اون کلید داره ! خلاصه خودش رو قانع کرد که شوهرشه و لابد دستش پره !!! ... یعنی الان تمام وجودش پشت در وایساده ... شیر آب رو بسته و نبسته ! دوید سمت آیفون و با کلی شوق و ذوق گفت : بله !ا
صدایی غریبه از اونور آیفون اونرو به خودش آورد : ببخشید خانم برای دیدن خونه اومدیم ! همونجا یخ زد ... تمام بدنش غرق عرق سرد شده بود ... خودش رو جمع و جور کرد و گفت : آقا اشتباه زدید ، اینجا مستأجر هست ! مرد هم گفت : میدونم برای خرید اومدم ! بغضش گرفت ، با هر زحمتی بود صداشو صاف کرد و گفت : لطف کنید یک وقت دیگه تشریف بیارید ؛ قبلش هم باید تلفنی از طرف بنگاه... هماهنگ بشه ! ... ا


گوشی رو گذاشت . بدنش یخ یخ شده بود . با یک جان کندنی دستکش رو از دستش در آورد . همه چراغها رو خاموش کرد . نفسش داشت بند می اومد . ضبط رو هم خاموش کرد . دیگه نمی خواست به هیچ زنگی جواب بده . یه گوشه ای نشست و بغضش رو رها کرد . اینوخوب میدونست که بالاخره باید از این خونه می رفتند . اما دلش خیلی گرفته بود . نمی دونست که چه کار کنه . خسته تر از اونی بود که بتونه دوباره بره دنبال خونه . اونهم با این پول . اسباب کشی ، اونهم دست تنها . رمقی براش نمونده بود .همه اینها رو پیش چشاش مجسم می کرد و گریه می کرد . نفهمید که وضو گرفت یا نه اما داشت نماز می خوند . با همان حال که اشک به پهنای صورتش بود نماز می خوند . باز هم بیصدا گریه می کرد . پیش خودش فکر می کرد که دیگه خدا هم حالش از این گریه های بیصدای اون داره به هم می خوره . دوست داشت در همون لحظه با یکی حرف بزنه و درد دل کنه اما نه کسی بود و نه اون اهل درد دل بود . کم کم خودش رو جمع و جور کرد . می دونست که این یکی رو هم باید به تنهایی و صبر پشت سر میذاشت . دستش به کار نمی رفت . ... شوهرش اومد ... سعی کرد این مسئله رو جوری بگه که اون نفهمه که این چه قدر گریه کرده . موقع گفتن اما بغضش همه چی رو خراب کرد . نمی خواست ناراحتش کنه ،اما شد دیگه ...ا
می دونست که تو این شهر بزرگ ، گریه های اون جایی ندارن ! ا

2 Comments:

  • خانم محترم نفرموديد كه اين نوشته سرگذشت خودتان است يا اينكه داستان است.
    اگر داستان است كهغم انگيز است واگر خود به اين معضلات دچار هستيد، تنها مي توانم آرزوي رفع آن را در دل داشته باشم.
    اما در رابطه با گريه ها تان بايد بگويم كه اصل گريه در تنهائي است! مزه آن به تحويل نگرفته شدن آن است، پس خيلي قصه نخور!
    اميد داشته باش!

    By Anonymous Anonymous, at August 17, 2005 1:58 PM  

  • باشه ... من هم بهش میگم که دیگه غصه نخوره !ا

    امر دیگری نیست

    راستی چرا بی نام می نویسی ؟ا

    By Blogger هدی, at August 17, 2005 2:13 PM  

Post a Comment

<< Home