در حسرت لحظه ای خلوتم
همیشه از عقربه های ساعت عقب می افتم
همیشه بعد از پرنده ها به آسمان می رسم
و یادم می رود وقتی غروب می شود ، به ستاره ها سلام کنم
سالهاست مدادی را که به رنگ تو بود ، گم کرده ام
سالهاست مدادی را که به رنگ تو بود ، گم کرده ام
سالهاست سراغ وسایل قدیمی را نگرفته ام
حال جاده ها را نپرسیده ام و قاب عکسها را پاک نکرده ام
هزار کار نیمه تمام را می گذارم گوشه ای و دوست دارم که آرام بگیرم
دوست دارم که از همه دلمشغولیها و نگرانیها و چه چه کنم های دلم وامیدها و آرزوها و حسرتها و هزار جور فکر وخیال دیگر ... حتی برای لحظه ای هم که شده جدا بشم...رهای رها
همیشه روزهای هفته را لحظه به لحظه و همه ساعتهایش را می گردم ، می شمرم که شاید روزی ، جایی ، ساعتی و حتی لحظه ای برای خودم باشم ...ا
خدا کند که هر چه زودتر این ماراتن مهمانیها تمام شود
2 Comments:
ساعت پنج است بر همهء ساعتها...
By Anonymous, at August 03, 2005 9:31 AM
هر وقت حوصله مهماني رفتن نداشتيد متواضعانه حاضرم قبول مسؤوليت كنم و اين وظيفة خطير را به عوض شما انجام دهم!
By Anonymous, at August 04, 2005 6:49 PM
Post a Comment
<< Home